۱.
از آخرین باری که با یک گروه ورزش کردم بیش از پنج سال میگذرد. از دوران پسا کرونا مدت کوتاهی باشگاه میرفتم ولی آنقدر منزوی شده بودم که در گوشهای از سالن به تنهایی و با بیانگیزگی برنامهی مربی را اجرا میکردم، آن وضعیت آنقدر نَچسب بود که سه ماه بعد رهایش کردم. وقفهای یکسالو نیمه افتاد و امروز؛ امروز ۱۷ فروردین ۴۰۴ پس از پنج سال با جمع ورزش کردم آن هم نه مثل ورزشهای قبلی!
امروز برای اولین بار در زندگیام یوگا را تجربه کردم. جذاب، آرام و دلچسب بود. وقتی از باشگاه بیرون آمدم گویی آن آدم یکساعت پیش نبودم!
۲.
فروشنده اجناس را از روی پیشخوان برداشت و توی کیسهی پلاستیکی گذاشت. کارت را در دستگاه کشید و رسید را تحویلم داد. مبلغ روی رسید ۱۹۵ تومن بود. نگاهی به اجناس و رسید انداختم و گفتم: عذر میخوام اشتباه نکردید؟ میشه ۱۹۰ تومن! بعد یکی یکی قیمت چند قلم جنس را شمردم و با هم جمع زدم. فروشنده با قیافه حق به جانب به بستهی چیپس لیمویی اشاره کرد و گفت: نه این ۲۵ تومن نیست ۳۰ تومنه!
گفتم: مگه شما قیمت روی اجناس رو جمع نزدید؟ گفت: بله، روش زده ۳۰ تومن؛ بستهی چیپس را به طرفش گرفتم و گفتم: ۲۵ تومن.
عصبانی شد. با صدای بلندی گفت: بله، من دزدم! وقتی اون بالا بالاها دزدن منم دزدم!
با تعجب گفتم: من اینو نگفتم، منظورم این بود شما توی جمع بستن اشتباه کردید و از مغازه بیرون آمدم. گفت: صبر کن، نرو. جلو آمد و یک پنج هزارتومنی مقابلم گرفت. اول نمیخواستم اسکناس را بگیرم اما یاد دفعات قبل افتادم که هر بار مبلغ هزار یا هزار و پانصد و یا دو هزار تومن اضافه تر حساب میکرد و هر بار چیزی نمیگفتم. پنج هزار تومن ارزشی ندارد. پول یکعدد نان است. اما حس کردم باید بگویم. میدانید در روز از چند نفر این مبالغ کم را میدزد؟ به هر حال این آخرین باری بود که از آن مغازه خرید کردم.
۳.
یادش بخیر! یک زمانی وقتی به طور منظم تولید محتوا میکردم و گزارشهای روزانه و هفتگی در سایت یا گروه دوستان ارائه میدادم به نظر خودم خیلی پُرکار بودم! وقتی به شش ماه گذشته فکر میکنم که تمام روزهای هفته ام پُر بود، دلم برای آن روزهای محتوایی تنگ میشود؛ روزهای محتوایی! هه! فکر میکردم خیلی سرم شلوغ است! نمیدانم، شاید تولید محتوا مرا رشد داد! ساختهشدن در آن دوره مرا برای عبور از این روزهای دشوار آماده کرد.
طی شش_هفت ماه گذشته آواری از مسائل و چالشها را تجربه کردم؛ تجربیاتی که نمیتوانم دربارهی آنها بنویسم. در میان آن روزهای سرد و غمگین کاملا خودم را از یاد برده بودم تا اینکه… بدنم هشدار داد. به پزشک مراجعه کردم. وقتی دکتر گفت: تو چطور راه میری و سرپایی؟! چطور میخوابی؟ اصلا تمرکز داری؟ نباید میذاشتی به اینجا برسه! ذخیره آهن بدنت صفر است. هیچی نداری!
بله خانم دکتر، من اصلا نمیتونم بخوابم، چند قدم راه میرم نفسم بالا نمیاد! تمرکزم صفر صفره؛ حس میکنم مغزم یخ زده! نمیدونم در این مدت چطور رانندگی میکردم! خدا رحم کرد.
من طی ماههای گذشته آنقدر روزهایم پُر بود که خودم را کاملا از یاد برده بودم. برنامهی بلندی از انجام کارهای بیرون از خانه نوشته بودم که هیچکدام را فراموش نکنم و همه را دقیق و درست انجام دهم. برخی از آنها حل شدهاند و بعضی از چالشها و مسائل هنوز به قوت خود باقیست. من باید قویتر شوم.
مادر بودن سختترین کار دنیاست.
ثبت ديدگاه