من متوجه شدم زمان تعیین کردن برای رسیدن به خواسته‌ام اشتباه است؛ گاهی یک اتفاق باعث کند شدن حرکتم و دیرتر رسیدنم می‌شود.‌

من متوجه شدم حتا در بدترین و سخت‌ترین شرایط زندگی هر کس معنای عمیقی وجود دارد که فقط خودِ شخص قادر به یافتن آن معناست.

من متوجه شدم هر چه از عمیق‌شدن و فهمیدن درباره‌ی موضوعی طفره بروم اتفاقن آن موضوعی‌ست که در آن ضعف زیادی دارم چون ناخودآگاهم می‌داند که من در این باره ضعیفم و طفره می‌رود، پس با خودآگاهم تصمیم می‌گیرم که آن را بفهمم و در خودم تقویتش کنم.

من متوجه شدم اگه هزاران کتاب هم بخوانم اما به خودشناسی روی نیاورم و خود را واکاوی نکنم هیچ تغییر اساسی و عمیقی در من اتفاق نخواهد افتاد.‌

من متوجه شدم آنچه سبب شده در انتخاب دوست سخت‌گیر باشم، لذت پرشوری‌ست که از تنهایی غنی خودم می‌برم؛ زیرا احساس می‌کنم هیچ شخصی تا امروز قادر نبوده مشابه این لحظات تنها بودن با خویش را به من ببخشد.

من متوجه شدم هر چه آرامش درونم بیشتر می‌شود در بیرون کمتر خشم و عصبانیت به سراغم می‌آید و کمتر کسی می‌تواند آرامشم را به هم بریزد.

من متوجه شدم چالش‌ها همچون آینه هستند. چالش‌ها می‌آیند تا در حین عبور از آنها خویش را در آینه‌شان بنگریم و ضعف‌ها، توانایی‌ها، ترسها و امیدها را در خودمان بشناسیم و خویش را بهبود بخشیده و اصلاح کنیم.‌