این روزها به سرعت باد نه، به سرعت طوفان می‌گذرند. همین سر شبی داشتم فکر می‌کردم چه قدر نظرم نسبت به برخی آدمها یا طرز فکرهای گذشته‌ام تغییر کرده!

راستش اینکه تا همین یکسال پیش نسبت به یک فرد یا موضوع نظر متفاوتی داشته‌ام و امروز صدو هشتاد درجه نظرم کاملن تغییر کرده، برایم قابل تامل است. به خودم می‌گویم: چه جالب!

این تغییر نگرش ناشی از چه چیزی می‌تواند باشد؟ بنظرم این تغییر ناشی از رنج است‌.‌ رنج همچو خمیری مرا شکل می‌دهد، تربیت می‌کند و البته رشد می‌دهد.

طی چند ماه گذشته میزان مطالعه‌‌ی روزانه‌ام تقریبن به صفر رسیده! اما مطالعه تنها کتاب خواندن نیست. خوب دیدن، خوب شنیدن، گفتگو کردن و اندیشیدن نیز شکل دیگر مطالعه است. با همه‌ی اینها خیلی دلم می‌خواهد مثل گذشته هر روز کتابی برای خواندن کنار دستم می‌گذاشتم و دغدغه‌ام خواندن کتابهای محشر بود!

این روزها اما، دغدغه‌هایم تغییر کرده! چون مسائل، گره‌ها و چالش‌های جدیدی گذرشان به من افتاده!

انگار زندگی هر از گاهی می‌گوید:《 شنیده‌ام به رشد علاقه داری؟ بگیر که اومد!》 و یک دغدغه‌ی جدید می‌گذارد وسط زندگی‌ام!

اولش کمی جا می‌خورم، زانوی غم بغل می‌گیرم، غُر می‌زنم، یواشکی گریه می‌کنم و بعد…

یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم تصمیم می‌گیرم در این رودخانه‌ی خروشان شنا کنم. با جریان زندگی همسو شوم، تسلیم می‌شوم.‌

امروز که به پشت سرم نگاه می‌کنم به خودم می‌گویم: چه راهی را آمدم! صادقانه اعتراف می‌کنم اصلن فکر نمی کردم که یک روزی چنین فراز و نشیب‌هایی را تجربه کنم و بعد بنشینم و به درک رنجم فکر کنم و یک گوش مجانی گیر بیاورم و برای همسرجان تحلیلش کنم! و در آخر او بگوید: تو قهرمانی! و من مثل خر کیف کنم!

راستش اصلن فکر نمی‌کنم که قهرمانم! به نظر خودم نیستم، گاهی داستانهایی از زندگی برخی افراد می‌شنوم که خجالت می‌کشم داستان خودم را به زبان بیاورم و بعد در ناخودآگاهم خود را قهرمان بدانم. نه، نیستم.

به نظرم قهرمان بودن فاکتورهایی دارد که فعلا من از آنها بی‌بهره‌ام. این روزها اما سعی می‌کنم ظرفیتم را افزایش دهم، پذیرا باشم و در مقابل رفتارهایی، بلافاصله عکس العمل نشان ندهم! صبورتر باشم! سعی می‌کنم آدمهای عجیب و غریب را بدون قضاوت مشاهده کنم و رد شوم. هیچ نظری نداشتن خیلی خوب است.

گاهی به افرادی که رفتارهای آرام دارند و صبوری می‌کنند، غبطه می‌خورم. به تدریج که به روزهای پایانی سال نزدیک می‌شوم خودم و عملکردم را مورد بررسی قرار می‌دهم.

روز گذشته دخترم آوا را به آموزشگاه زبان بردم. در آموزشگاه مکانی برای نشستن والدین و مراجعه کنندگان وجود دارد. اغلب ترجیح میدهم زمان انتظار را در ماشین یا پیاده‌روی در خیابانهای اطراف بگذارنم؛ اما هوا سرد بود و به ناچار در سالن انتظار جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم.‌

حدود دوازده_سیزده خانم آنجا بودند و در حال گفتگو؛ اول سعی کردم خودم را با نوشتن سرگرم کنم. دفتر یادداشتم را از کیفم در آوردم و مشغول نوشتن شدم؛ اما ذهنم متمرکز نبود. مکالمه‌هایی که بین خانمها رد و بدل می‌شد، مرا به فکر وا داشت. دفترم را در کیفم گذاشتم و از آموزشگاه بیرون آمدم. هوا سرد بود. به سرعت راه می‌رفتم اما حالم بهتر بود. چرا در آن جمع احساس خفگی می‌کردم؟ واقعا چرا؟

دقیقا یادم نیست از چه زمانی از جمع گریزان شدم؛ حضور در برخی جمع‌ها را بیشتر از یک ربع دوام نمی آورم مثل امروز؛ و در برخی جمع‌ها نهایت یکساعت بتوانم بمانم. تمرین حوصله و صبوری در برخی موارد هنوز نیاز به کار بیشتری دارد!

وقتی به اطرافم دقت می‌کنم متوجه می‌شوم افراد بیشماری در جامعه درگیر کم‌حوصلگی و صبورنبودن هستند!

با اینکه می‌دانم چیزهایی در من نیاز به تغییر دارند اما برای اقدام تعلل می‌کنم. منتظر چه چیزی هستم؟

این روزها حس می‌کنم به شدت نیاز به یک منتور دارم. فکر می‌کنم یکی از فاکتورهای قهرمان شدن همین است؛ اعتراف به اینکه من تسلیمم و نیاز به یک منتور دارم.