کلاس سوم دبستان که بودم یک روز ظهر از مدرسه به خانه آمدم و با مادرم مواجه شدم که گوشه‌ای مچاله شده بود و از درد به خودش می‌پیچید. مادربزرگم سراسیمه در حال آماده کردن دم‌نوش بود و خواهر پنج ساله‌ام بالای سر مادرم نشسته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. مادرم از درد کلیه به خود می‌پیچید و باید این سنگ لعنتی دفع میشد تا آرام شود.

پیش دکتر هم رفته بود اما داروها و انواع جوشانده‌های عطاری که مادربزرگم راه و بیراه به مادرم می‌خوراند بی فایده بود. مادرم از درد زیاد ناله می‌کرد و اشک تمام صورتش را پوشانده بود.

دیدن وضعیت مامان برای منِ نُه ساله سخت بود اما نمی‌دانم چرا دلم نمی‌خواست بغضم بترکد و به حال مادرم گریه کنم! آن بغض لعنتی آنقدر بزرگ بود که نمیشد قورتش داد!

به حمام رفتم و دقایقی طولانی زیر دوش گریه کردم؛ اولین بار بود که زیر دوش گریه می‌کردم، دلم نمی‌خواست کسی متوجه شود من هم گریه کرده‌ام، شاید هم فکر می‌کردم باید قوی باشم و از خواهر کوچکم حمایت کنم، شاید فکر می‌کردم قوی بودن وظیفه‌‌ی بزرگ من است!برای همین گریه‌هایم را مخفی می‌کردم! پس از گریه‌های طولانی در حمام و انباری خانه و روی پشت بام و… صورتم را چند بار می‌شستم و با چهره‌ای آرام سرم را در کتاب و دفترم فرو می‌کردم و در ظاهر مشغول درس خواندن میشدم.

خواهرم اما، از کنار مامان جُم نمی‌خورد و از گریه زیاد به سکسکه افتاده بود.

شب سرم را زیر پتو کردم و از ترس اینکه نکند مادرم را نیز مثل پدرم از دست دهم تا ساعتها گریستم.

دم‌دمای صبح بالاخره سنگ لعنتی دفع شد و مادرم توانست در آرامش بخوابد.

فردای آن روز وقتی از مدرسه برگشتم خاله‌هایم آنجا بودند؛ مادرم حالش خوب بود و خواهرم در حال تماشای کارتون بود. مادربزرگم در حالیکه لیوان چای را به لبش نزدیک می‌کرد به خواهرم اشاره کرد و گفت: 《این بچه بس که گریه کرد و ترسیده بود نفسش بالا نمیومد.》و بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد و گفت:《ولی اون یکی، نععع! اصلن عین خیالش نبود که مادرش داره درد میکشه!》آن نععع محکم هنوز پس از سالها در گوشم زنگ می‌زند؛ نگاهها به سمتم برگشت. نگاه آن چهار_پنج نفر مثل سیلی محکمی تا گوشهایم را داغ کرد. وانمود کردم نشنیدم، کسی چیزی نگفت. جلوی آینه ایستادم هنوز از گریه‌های شب قبل پلک‌هایم متورم بود.