از تلخی به شیرینی و از شیرینی به تلخی، زندگی همین است!
باید تلخی را به کامت بریزد تا به خود آیی!
روزگارت تلخ که میشود، حواست هست! حواست به همه چیز هست. سعی میکنی گیج نزنی!
راستش گاهی گیج میزنم، آنقدر عجیب که وقتی میفهمم چه شد و چه کردم، مبهوت به خودم نگاه میکنم! بعد روزگار سیلی محکمی میزند که برق از سرم میپرد.
گاهی فکر میکنم چالشهای زندگی نقطهی پایان ندارند، از این چالش به آن چالش؛ هنوز یکی را حل نکردهام دیگری میآید و وسط زندگیام لنگر میاندازد.
و بعد یک روز عصر در حالیکه روی کاناپه لم دادهام و در حال نوشیدن چای هستم نمیدانم به کدام یکی فکر کنم. چندین کار در هم گره خوردهاند و هر روز دایرهی چالشها تنگ و تنگتر میشود؛ به نظر میرسد هیچ راهی نیست اما خوب میدانم که باید ادامه دهم؛ بالاخره یک روز روزنهای از امید آشکار میشود، زیاد دور نیست. باید رفت. باید برویم.