این روزها احساس میکنم روی یک تردمیل در حال راه رفتنم! گاهی کمی سرعتم بیشتر میشود. گاهی میدوم و گاهی نفسزنان سرعتم را کم میکنم و آهسته گام بر میدارم! جایی نمیروم، همانجا ایستادهام!
امروز با خودم فکر میکردم اگر کتابها نبودند، اگر نوشتن نبود، این روزها را چگونه دوام میآوردم؟! منی که ساعتها دربارهی تداوم حرف برای گفتن داشتهام، گاهی سایههای تاریک نا امیدی به سمتم هجوم میآورند و بیرمق در گوشه کناری مچاله میشوم! بارها تا مرز مغلوب شدن رفتهام، اما در آن لحظههای گیج به کتابها و نوشتن چنگ انداختم، قلم و کاغذ به دست کُنجی پیدا کردهام و در آغوش سکوت خزیده ام؛ آرام.
در روزهای پُر التهاب با کتابی، دفتری، قلمی و سکوتی دمخور میشوم، دیر زمانیست که فُرم روزهایم و دغدغههایم تغییر کرده است. به پایان فکر میکنم! پایان این خوابهای سبُک، این انتظارِ مبهم! و این روزهای خاکستریِ بدون تَه!
احساس میکنم شانههایم زیر بار مسئولیت تَرَق و تروق به صدا افتادهاند! میدانم مسیری که انتخاب کردهام درست است، باید این روزها را تجربه کنم این تجربیات جزئی از مسیر تحول و خودشناسی است. شاید شما هم تجربه کردهاید. زمانی بوده که میدانید مسیر درست است، اما در ظاهر پیشرفتی نمیبینید! میدانید که تغییرات شگفتی در ذهن و قلبتان رخ داده، آراماید اما منتظر! در انتظار حرکتی بزرگ، در انتظار پاداشِ تصمیمی شگفت!
گاهی دلم میخواهد برای دقایقی طولانی مثل بخاری که از کتری در حال جوش بالا میآید، در لطافت یک صبح بهاری محو شوم. درگیر زمان نباشم. به هیچ چیز فکر نکنم و هیچ رسیدنی، پایانی، شدنی، تغییری، پیشرفتی برایم مهم نباشد. منتظر نباشم.
گاهی از آدمها فرار میکنم، آنها که میپرسند و میخواهند دربارهات بیشتر بدانند. اگر برحسب اتفاق در جمعشان باشم، ساکتم. چیزی نمیگویم تا چیزی نپرسند! من گاهی از آنها که احوالم را میپرسند فرار میکنم!
گاهی به شدت خوشبینم! به همه چیز، آدمها، زندگی و آینده! حالم خوب است. یعنی چیزهایی دارم که به وجودشان دلخوشم. کسانی دارم به خاطر وجودشان قلبم میتپد. حالم خوب است اما خوشحال نیستم.
پیجهای اینستاگرامی زرد میگویند اگر میخواهی خوشحال باشی باید از اخبار روز دوری کنی! به نظرم لازم نیست از اخبار دوری کنم، در خیابان، پشت چراغ قرمز وقتی شیشه ماشین پایین است و موتور سواری به من نزدیک میشود، از ترس شیشه را بالا میکشم. درها را قفل میکنم! نگرانی در کوچه و بازار، پیامکهای اخطار حجاب! وقتی هر روز با اضطراب دخترم را به مدرسه میفرستم! پس از خرید از سوپر مارکت، وقتی به موجودی کارتم نگاهی میاندازم! همهی اینها در تار و پود لحظههای زندگیام، زندگیمان رخنه کردهاند!خوشحالی کیلیویی چند؟!
امروز از خودم پرسیدم:《 چه چیزی میتواند آرامش تو را به هم بزند؟》
تک تک آدمها و اتفاقاتی که طی ماهها و سالهای گذشته باعث شدند آرامشم به هم بریزد و یا عصبانی شوم، در ذهنم مرور کردم. ده ثانیه بعد خندیدم! به پوچیِ تهِ ناآرامیام خندیدم. تهش هیچی نیست. تَهِ همهی نگرانیها، تنشها، اختلافات، تلافیکردن و حرصخوردنها 《هیچ》است، هیچ!
یاد شعری از مولانا افتادم:
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچدانی که پس از مرگ چه ماند باقی
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ
بهتر از این نمیشود زندگی را شرح داد. این احوال شاید توصیف تمام سالهای عمر رفتهمان نباشد اما دستکم تصویر غالب و وضعیت طولانی و کشدار عمر ماست. چه عالی نوشتید.
عالی بود.
انگار حرف دلمان را دانه دانه توی سبد نوشته چیدید آن هم زیبا و با سلیقه
حقایق تلخ و قابل تأمل
👏👏👏