
یاسمین پرده ی حریر آبی رنگ را کنار زد و گفت:” چه روز قشنگی!” آفتاب به اتاق دوید و بر موهای مشکی یاسمین نشست.
یک روزِ جدید آغاز شده بود. زندگی برای یاسمین رنگ و بوی دیگری داشت. صدای زنگ او را به جلوی در کشاند. مهرداد بود،برادرش . در یک دستش چمدان و در دست دیگرش چند شاخه رُز قرمز بود.یاسمین او را در آغوش گرفت و به داخل خانه دعوت کرد.
مهردادچمدان را کنار دیوار گذاشت و در خانه چرخی زدو گفت:” یاسی خیلی خوشحالم . راستش من کاملا ناامید شده بودم” یاسمین خندید و به آشپزخانه رفت تا گلها را داخل گلدان بگذارد و گفت :” دوست داشتم بیام فرودگاه پیشوازت.” مهرداد گفت :” نه ، راضی نبودم خودتو اذیت کنی. عمدا” ساعت پروازمو نگفتم.”
ادامه داد:” تو خیلی قوی هستی یاسی ،بهت افتخار می کنم.” یاسمین گلدان را روی میز گذاشت . مهردادبه پیانو اشاره کرد و گفت :” یاسی دوست دارم بشنوم.” یاسمین گفت :” حالا تازه از راه رسیدی وقت زیاده.” مهرداد اصرار کرد. یاسمین روی نیمکت جلوی پیانو نشست و شروع به نواختن کرد.
****
یاسمین چهار سال پیش به سرطان روده مبتلا شده بود. او از مادر نابینایش پرستاری می کرد و تا لحظه ی مرگ مادرش نگذاشت او بفهمد که به سرطان دچار شده . تنها کسی که خبر داشت دوست نزدیکش ناهید بود و مهرداد،برادرش که در آلمان زندگی می کرد.یاسمین روزهایی که برای مداوا به بیمارستان می رفت باید کسی از مادرش پرستاری می کرد با مهرداد مشورت کرد و برای مادر پرستار گرفتند. سرطان یاسمین بدخیم بود اما هیچکس به جز دوستش ناهید از وضعیت بد یاسمین اطلاع نداشت. یاسمین باید جراحی میشد .مهرداد به ایران آمد و آنوقت بود که پی به وضعیت خطرناک یاسمین برد. دلش می خواست یاسمین را پیش خودش ببرد اما نگهداری از مادرِ ناتوان و نابینایش هم یک مشکل دیگر بود. یکماه پس از جراحی یاسمین ،مهرداد به آلمان برگشت. شیمی درمانی یاسمین شروع شده بود که مادرش یک شب در خواب سکته کرد و از دنیا رفت. ناهید تنها دوست و همدم یاسمین بود که در روزهای سخت او را تنها نگذاشت.
چند ماه بعد دوباره وضعیت یاسمین رو به وخامت رفت و پزشکان از او قطع امید کردند. یاسمین به خانه منتقل شد. ناهید و یک پرستار از او مراقبت می کردند.
مهرداد هر روز تماس می گرفت و با یاسمین حرف می زد ،سعی می کرد به او امید بدهد؛
یک روز مهرداد به او گفت :” چه آرزویی داری ؟” یاسی با صدایی آهسته گفت :” همیشه دوست داشتم پیانو بزنم.” مهرداد گفت :” خیلی خب… گوشی رو به ناهیدبده، باهاش کار دارم.”
دو روز بعد پیانویی را به خانه آوردند هفته ای یکبار معلم پیانو می آمد و به یاسمین آموزش می داد. او به سختی و با کمک ناهید راه می رفت .
معلم که می آمد ، یاسی آرام آرام جلو می رفت و با بدنی نحیف بر روی نیمکت می نشست و انگشتان لاغر و لرزانش را بر روی کلیدها حرکت می داد.برجستگی استخوان کتفش از زیر لباس گلدار صورتی رنگش مشخص بود. ناهید پشت سرش می نشست و با صدای نواختنش لبخند می زد.
سه هفته از ورود پیانو به خانه گذشته بود که یک روز صبح زود ناهید با صدای پیانو از جا پرید. تعجب کرد. یاسمین نمی توانست بدون کمک ناهید راه برود ،چه کسی پشت پیانو بود؟
ناهید از اتاق بیرون آمد و یاسمین را دید که انگشتانش را بر روی پیانو حرکت می دهد. برگشت و با لبخند به ناهید نگاه کرد. صورتش براق و گلگون بود. هیچ آثاری از بیماری در صورتش نبود. ناهید با شگفتی جلو آمد و کنارش ایستاد. یاسمین صاف و مسلط نشسته بود. اشک توی چشمان ناهید جمع شده بود و یاسی را در آغوش گرفت.
روز بعد یاسمین همراه ناهید به دیدن پزشک معالجش رفتند. پس از انجام معاینات و آزمایشات لازم پزشک گفت :” هیچ آثاری از علائم بیماری در بدن یاسمین نیست.”
***
مهرداد دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و خیره به یاسمین نگاه می کرد. یاسمین انگشتان ظریفش را بر روی کلیدها حرکت می داد و گاهی برمی گشت و با لبخند به مهرداد نگاه می کرد. مهرداد دلش می خواست یاسمین برایش حرف بزند؛ ناهید همه ی آنچه را دیده بود تعریف کرده بود. اما مهرداد دلش می خواست از زبان یاسمین همه چیز را بشنود…
مطالب بیشتر:
داستان کوتاه|چه روزقشنگی!_قسمت دوم_
سلام وقتتون بخیر
داستان بسیار جالبی را گذاشته بودید و نظر خودم را راجب این داستان میگویم:
داستان شروعی بسیار عالی داشت و توصفی بسیار زیبایی رو به وجود آورد
داستان دانی کل بود( اگر نبود لطفا به من هم بگویید) که برای من جالب بود ولی من علاقه دارم که داستان از توی داستان خارج نمیشود
و در نهایت درباره بیماری من دقیقا نمی دونم ولی این اتفاق داستانی نبود
در کل داستان بسیار عالی و خوبی بود خوشحال میشم ادامه این متن رو ببنم
اگر توصیف ها توی متن بیشتر بود با این حالت که دانای کل بود به نظرم جذابیت متن رو دو چندان میکرد
به امید موفقیت های بیشتر شما
درود به محمد مهدی عزیز و سپاس از نگاه زیبا و دقیق شما. آخر همین متن روی ادامه دارد کلیک کنید قسمت بعدی رو می بینید. داستان از زبان سوم شخص یا راوی تعریف میشود. قصد من این بود که تا حدودی روحیات، احساسات و اهداف شخصیت های داستان توسط راوی توصیف بشه. نمیدونم چقدر تونستم اطلاعات لازم رو به خواننده بدم؛ در هر صورت ممنونم از شما .