گفت: نمیکِشم، بریدهام.
گفتم: میخواهی چه کار کنی؟!
گفت: خستهام، نمیدانم. مغزم کار نمیکند. توان ندارم. حس میکنم فرسوده شدهام!
گفتم: وقتی خستهای باید استراحت کنی. استراحت کن. فردا دربارهاش حرف میزنیم
***
روز بعد حوالی ظهر درِ اتاقم به صدا در آمد.گفتم: بیا تو.
وارد شد. روی صندلی روبرویم نشست. از بالای لپتاپ نگاهش کردم. گفتم: خب، تعریف کن!
چشمانش درخشش زیبایی داشت، گفت: شروع میکنم. دوباره از اول. گرمای مطبوعی سراسر بدنم را فرا گرفت.
گفتم: چه عالی! هر چه نیاز داری بگو من کمکت میکنم. از جایش برخاست و گفت: برنامهام را در نوت گوشی لیست کردهام. بعد گوشی را از جیبش در آورد و کل برنامه را توضیح داد. به نظر خوب میآمد اما داشتم فکر میکردم، تا در دل کار نروی مشکلات جدید خودشان را نشان نمیدهند. هر ایدهای چالشها و مشکلات خاص خودش را دارد.
گفت: همه چیز آمادهاست، از همین امروز دوباره شروع میکنم. من میروم کلی کار دارم. بعد اشارهای به لپتاپ و یادداشتهای روی میزم کرد و گفت: مزاحم نوشتنات نمیشوم و از اتاق بیرون رفت.
با خودم فکر کردم، این آدم دیروزی بود؟ چه قدر با آن آدم خسته و ناامید دیروزی متفاوت بود!
در هر حال زندگی شبیه دوچرخه سواری است به قول ایمان، تعادل در حرکت است. هر جا حس کردی کم آوردی و خسته شدی اتفاقن باید به حرکت ادامه دهی، با ادامه دادن تو تعادلت را حفظ میکنی.
باید شروع کرد، از جایی که شکستیم، از جایی که زخم خوردیم، از جایی که بُریدیم، از جایی که افتادیم باید دوباره شروع کنیم.
ثبت ديدگاه