یک

همهمه‌ای روان بود. از هر سو نورهای رنگین می‌تابیدند و با هم آمیختند. چند نفر می‌خندیدند، صدای کف زدن و سوت می‌آمد، کسی جیغ می‌کشید، صدای موزیک گوشخراشی از کنار گوشم رد شد و گذشت. فریاد کشیدم.‌ کسی گریه می‌کرد.  _با صدایی لرزان گفتم: چیزی شده؟  برگشت نگاهم کرد و چیزی گفت کلماتی شکسته و نامفهوم!

کسی ضجه می‌کشید و کمک می‌خواست.‌ چند قدم به سوی صدا رفتم. صدا محو شد. یکنفر در گوشم‌پچ‌پچ می‌کرد. سعی کردم تمام حواسم را جمع کنم و خوب بشنوم. نامفهوم بود. صدای پچ‌پچ کم‌کم تبدیل به بوق ممتد شد. چیزی با سرعت از کنارم رد شد و مرا به گوشه‌ای پرت کرد.‌ از درد به خودم می‌پیچیدم. سردرد داشتم. با دستهایم شقیقه‌هایم را فشار دادم. خسته بودم. پلکهایم سنگین شده بودند. چشمهایم را بستم. صداها کم‌کم تبدیل به تصاویری شدند که از پشت پلکهای بسته‌ام می‌دیدمشان.

اینجا کجاست؟ و من چرا اینجا هستم؟‌ من؟ اصلن من که هستم؟

 

دو

خستگی و کلافگی! صداها و تصویرها در هم آمیخته شدند و به شکل تصاویر عجیب ، رنگی و در هم از مقابل چشمانم عبور می‌کردند. حس کردم نیرویی مرا به جلو می‌کشد. گویی کسی یا چیزی با قدرت مرا به سمت خود می‌کشید. مقاومت می‌کردم. کشش هر لحظه بیشتر می‌شد.‌ حالت تهوع داشتم. چشمانم را بستم. سرم گیج می‌رفت. چشمانم تار می‌دید. چند باری به دیوار کوبیده شدم. وجودم سراسر درد شده بود. بدنم زخمی بود. نمی‌توانستم مقاومت کنم. صدای خنده‌ها بیشتر می‌شد. کم‌کم توانم رو به کاهش رفت. رها کردم. مقاومت بیهوده بود. خودم را به نیرویی سپردم که مرا به دیوار می‌کوبید. رها کردم و از هوش رفتم.

 

سه

سکوت محض بود و تاریکی. تنها بودم.‌ نه صدایی بود، نه حرکتی و نه نیرویی که مرا به اطراف بکشد.‌ چشمهایم را باز کردم‌. جای دیگری بودم!

در انتهای تاریکی، روزنه‌ی بسیار ریزی از نور دیدم. حس عجیبی داشتم.‌ آرامشی ژرف در وجودم روان بود. گویی کسی آرامش وجودش را همچون نوری به من می‌تاباند!

کسی آنجا بود، کسی که با چشم سر نمی‌دیدمش! اما بود. انرژی دلنشینش در فضا روان بود. انرژی وجودش احساس آسودگی و رهایی را در سراسر وجودم منتشر می‌کرد. تنها من بودم و” او“.

 

چهار

زمانی طولانی گذشت! روزنه‌ی نور هر از گاهی بزرگتر می‌شد و تاریکی را می‌شکافت. چیزی در من در حال تغییر بود. آرام بودم. خبری از سردرد و گیجی و تهوع نبود. گهگاهی از فاصله‌ای دور صدایی می‌آمد، اما آنقدر دور بود که اهمیتی نداشت. انرژی‌ مطلوبی که در فضا حاکم بود مرا در بر می‌گرفت. حس می‌کردم چیزی در درونم در حال شکفتن است.‌

پنج

در صبحی دل‌انگیز چشم باز کردم. روزنه‌ی نور بزرگتر شده بود. صدای آبشار و نغمه‌ی پرندگان به گوش می‌رسید.‌ شعاع بلند و درخشان خورشید به درون می‌تابید. انرژی‌ای که در فضا جاری بود مرا به سوی نور هدایت می‌کرد. با گامهایی آهسته به سوی نور می‌رفتم.‌ با هر گام تکه‌ای از من فرو می‌ریخت. دردناک بود و در عین حال لذتبخش. اشتیاقی ژرف قلبم را لرزاند. نیرویی مرا به سمت نور فراخواند. قدمهایم را بلندتر برداشتم و به سرعت به سمت نور روانه شدم و تکه‌هایم را در مسیر جا گذاشتم‌.

شش

به روزنه نزدیک شدم و با سختی خودم را  بیرون کشیدم. تکه‌هایم از من جدا می‌شدند. درد عظیم و ناشناخته‌ای را در سراسر وجودم تجربه می‌کردم. خودم را بیرون کشیدم و هُرم خورشید درخشان را بر تنم حس کردم. یک آن بر جایم میخکوب شدم. من که تا چندی پیش موجودی نحیف در جایی تاریک و نمور بودم‌ حالا با بالهایی رنگین زیر پرتو آفتاب می‌درخشیدم و با شکوهمندی بالهایم را تکان می‌دادم.

هفت

برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم. پوسته‌ای تیره و بدشکل روی زمین افتاده بود! یادم آمد! قبلن چیزهای درباره مسیر پروانگی شنیده بودم!

اکنون آماده‌ بودم بال بگشایم.

هشت

دوری از هیاهو، آگاهانه رها کردن و رفتن در پیله‌ی خود، بخشی از مسیر پروانگی است. مسیر پروانگی سخت و دردناک است. آنها که هیاهو می‌کنند و از تنهایی با خود و قدرت سکوت می‌گریزند، آنها که عمرشان را با لذت‌های سطحی و دم دستی می‌گذرانند، آنها که خوشبختی، خوشحالی و امید را در دستان دیگران می‌جویند، آنها که از شناخت خویش می‌گریزند، هیچ‌گاه مسیر پروانگی را تجربه نمی‌کنند.