شاید لازم باشد جمله‌ی کلیشه‌ای《زندگی هر روزش درس است》 را مدام با خود تکرار کنیم.

نگارنده قصد دارد در اینجا از تجربیاتش برای شما بگوید. 

هر اندازه با خودتان تنها باشید و فقط به احساسات خود در آن زمان مشخص توجه کنید، به شناخت وسیع‌تری از خودتان می‌رسید.

متاسفانه درصد بالایی از آدمها نمی‌توانند برای مدت کوتاهی با خود تنها باشند برای همین است که در روابطشان ناموفق و در درک دیگران عاجزند.

شاید بپرسید تنها بودن با خود چه ربطی به درک‌کردن دیگران دارد؟

وقتی برای خود چند ساعت تنهایی می‌آفرینید، به احساسات خویش با دقت توجه کنید. آیا غمگین هستید؟ چرا؟

آیا احساس غم باعث شده خشمگین، آسیب‌پذیر و پرخاشگر باشید؟

آیا باید حتمن به رفتاری که باعث عصبانیت شما شده واکنش نشان دهید؟

در صورت واکنش نشان دادن، چه نتیجه‌ای می‌گیرید؟ آیا آرام‌تر می‌شوید و یا واکنش شما واکنش‌های طرف مقابل را شدیدتر می‌کند؟

بهترین راهکار کدام است؟

آیا باید به دیگری نشان دهم من قدرتم بیشتر است؟ اطلاعاتم بیشتر است؟ نفوذ بیشتری دارم ؟ چرا لازم دارم که به دیگری اینها را ثابت کنم؟

چرا می‌خواهم در همه چیز و همه جا برنده باشم؟

آیا می‌خواهم نظر دیگران را نسبت به خودم تغییر داده و مثبت کنم؟

آیا مهم است که دیگران مرا چگونه می‌بینند؟ آیا آرامش قلب من مهم است یا نظر دیگران راجع به من؟

وقتی صحبت از تنهایی می‌شود اغلب فکر می‌کنند در تنهایی باید نشست و زانوی غم بغل کرد.

به نظر من در دنیای امروز کسی که نمی‌تواند روزی یکساعت با خودش تنها باشد ضعیف و نیازمند کمک است.

به قول محمدحسن شهسواری:

《همه چیز در آفتاب و روشنایی رشد می‌کند، عشق در سایه و پوشیدگی》

تو باید بتوانی روزانه برای خود ساعتی تنهایی بیافرینی و در تنهایی به روانت آرامش و عشق ببخشی، خودت را بهتر بفهمی، درک کنی، احساسات را تمام و کمال بیرون بریزی، روی کاغذ بیاوری و این چنین عشق به خویشتن را در خود رشد دهی.

سپس می‌توانی خودت را عمیق‌تر بشناسی، و به همین ترتیب شناخت بهتری نسبت به دیگران پیدا می‌کنی، روابط عمیق‌تری می‌سازی و عشق را گسترش می‌دهی.