تا همین چند وقت پیش فکر میکردم من از آن تافتههای جدا بافتهای هستم که روز تولد غم عالم میآید و مینشیند کنج دلم!
هر سال روزتولدم با خودم درگیر بودم، که چرا این حس و حال را تجربه میکنم. چرا غمگینم؟! همین چند روز پیش با یک سرچ در گوگل فهمیدم افراد زیادی هستند که با غم و احساس سنگینی روز تولد دست و پنجه نرم میکنند.
راستش هیچوقت به روز تولدم حس خوبی نداشتهام. سالروز تولدم هیچ معنی و مفهوم خاصی که رنگ و بوی شادی بدهد برایم تداعی نمیکند.
حس واقعی من در روز تولدم، درگیری با غمکوچکیست که کنج قلبم مینشیند و سعی میکند به من بقبولاند که باید لبخند بزنی! من و غم درونم، پنهانی دست به یقه میشویم و من هر سال در مقابل تبریکها تسلیم میشوم، سپاسگزاری میکنم و لبخند میزنم! من هر سال به غم روز تولدم میبازم، زیرا نتوانستهام یک سال فقط یکسال این غم عجیب لعنتی را از خودم دور کنم یا دلیلش را بیابم!
نکتهی جالبش اینجاست:
به اندازهی سالهایی که به غمروز تولدم باختهام، قوی شدهام!
این کشمکش دقیقن از زمانی آغاز شد که اطرافیان هر سال روز تولدم را به من یادآوری کردند؛ انگار در کنار آنهایی که بیتوجه از کنار روز تولدم رد میشدند حس بهتری داشتم ! زیرا بیتوجهی دیگران باعث میشود وزن سنگین این روز عجیب را احساس نکنم!
باری، من هیچوقت به اندازهی امروز به طور جدی پیگیر چرایی غمِ روز تولدم نبودهام.
در این روز حس عجیبی را تجربه میکنم حس میکنم انرژیام ته میکشد، در پیله ام فرو میروم و گاهی هم با لبخندهای تصنعی ویترین را حفظ میکنم!
نمیدانم! شاید به چرایی آمدنم به این دنیای فانی فکر میکنم. چرا به این دنیا آمدهام؟ باید دلیلی داشته باشد؟ هیچچیز بیدلیل نیست!
این تبریکها چه معنایی دارد؟ 《تولدت مبارک》! خب، که چه؟!
خوب یا بد، درست یا اشتباه، من به دنبال معنای قویتری برای زندگی میگردم، معنایی غنیتر از تبریک روز تولد!
از خودم میپرسم: آیا معنایی عمیقتر از این میخواهی؟ وجودداشتنت، بودنت و حضورت در کنار نزدیکانت! همین کافی نیست؟
زمزمهای از گلوی ناخودآگاهم بیرون میآید و میگوید: خب، به دنیا آمدی و به اینجا رسیدی که چی؟ برای خودت چکار کردی؟
با شنیدن این نجوا که مثل تیری در قلبم فرو میرود، حس بیهودگی تمام وجودم را فرا میگیرد.
اما یکطرف قضیه جور دیگری است. تازگیها سعی میکنم در برابر این صداهای مزاحم پاسخی بهنظر منطقی بدهم.
مثلن میگویم: مگر من به این دنیا آمدهام تا چیزی را تغییر دهم و دستاوردی داشته باشم؟ همین که هستم، هر چه هستم خوب است و راضیام.
آیا خودم را گول میزنم؟ شاید، نمیدانم!
امروز دریافتهام من بیاندازه به خودم بدهکارم.
برای روزهایی که باید خودم را همانگونه که هستم دوست میداشتم، اما نداشتم از خودم عذرخواهی میکنم.
به اندازهی تمام سالهایی که در روز تولدم غمی عجیب و ناآشنا گوشهی قلبم پنهان بود و هیچوقت سعی نکردم دلیلش را بفهمم و خودم را ابراز کنم، از خودم عذرخواهی میکنم.
به اندازهی تمام سالهایی که میتوانستم زیباتر، هدفمندتر و مهربانتر زندگی کنم اما با ناآگاهی فرصت سوزاندم از خودم عذرخواهی میکنم.
به اندازهی تمام ضعفها، ترسها و خودکمبینیهایی که به دلیل ضعف عزتنفس طی سالها بر شانههایم کشیدم از خودم عذرخواهی میکنم.
به اندازهی تمام تواناییهایم که به دلیل ضعف در خودشناسی آنها را نمیشناختم از خودم عذرخواهی میکنم.
برای تمام لحظاتی که صرف آدمهای اشتباه زندگیام کردم و قدر خودم را ندانستم، از خودم عذرخواهی میکنم.
وقتی هر روز صبح در دفترم جملات شکرگزاری را مینویسم برای هزاران موهبتی که دارم خدا را سپاس میگویم.
از اینکه پیشترها چشم آگاهیام موهبتهای بیشمار زندگی را نمیدید شرمندهام!
به روز تولدم که نزدیک میشوم مدام فکر میکنم باید کاری کنم، کاری که به اندازهی کافی بزرگ باشد تا غم روز تولدم را کوچک کند. ( و این از ضعف عزتنفس من است. پس روی آن کار میکنم.)
کلمهی رشد در سرم رژه میرود و من نیک میدانم تبدیل شدن به انسانی رشد یافته رسالت من است، باید ادامه دهم.
ذهنم را به سمت رشد و هدفمندی که میکشانم، هیچ چیز برایم دور از دسترس نیست! گرچه دشوار است اما دست یافتنیست.
وقتی میبینم من قادرم حصارهای ذهنم را بشکنم و پایم را از مرزهایی که قبلا در ذهنم ساخته بودم فراتر بگذارم، جوانههای امید در من رشد میکنند.
به ناخودآگاهم میگویم : ” برای شگفتانگیزترین اتفاقات آماده شو! لبخند بزن که روزهایی طلایی یکی پس از دیگری از راه میرسند.”
ثبت ديدگاه