در اتاقی سه درچهار روی یک مبل با روکش مخمل سبز نشسته بودم .میز چوبی بزرگی میان ما قرار داشت. او چیزی در دفترش می نوشت .من از پشت پنجره به آسمان ابری خیره شده بودم.
خودکار را لای دفترش گذاشت و دفتر را بست. دستها را درهم گره کرد و کمی به جلو خم شد و گفت : خب کجا بودیم؟
روی مبل جابجا شدم و گفتم: از صراحتت می گفتی . گفتی راحت حرفت را به زبان می آوری.
گفت : آها یادم آمد، همین صراحتم گاهی برایم دردسر درست می کند.
پرسیدم: چقدر اهمیت می دهی ؟
ابروهایش را بالا برد و گفت : بستگی دارد آن شخص چقدر برایم مهم باشد. دلم نمی خواهد باعث آزار کسی شوم ؛ اما از طرفی هم نمی خواهم چیزی به من تحمیل شود یا واقعیت را بپوشانم و به دیگران یا برخی بیماران امید واهی بدهم و خودم نباشم. با دوستان و خانوده ام نیز همینطورم؛ ترجیح می دهم طرف مقابلم کمی برنجد ،اما حرفم را بزنم.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره ایستادم، پرده ی کرکره ای که تا نیمه پنجره را پوشانده بود بالا کشیدم و پنجره را باز کردم. بوی نم آرام به اتاق خزید. منتظر بود چیزی بگویم؛ داشتم به حرفهایش فکر می کردم که گفت :” گرمت شده ؟” گفتم :” نه، دوست دارم کنار پنجره بایستم .”
گفت :”فکر نمی کنی این کارت بی احترامی به من است ؟وسط صحبت های من چرا ازجایت بلند شدی؟” برگشتم و با تعجب نگاهش کردم و گفتم:” چقدر کم طاقت هم هستی!” سپس برگشتم و روی مبل نشستم . نگاهم کرد منتظر بود، گفتم :” دارم به حرفهایت فکر می کنم، من مثل تو نیستم.با این صراحت…”
خیره نگاهم کرد ، منتظر بود ادامه دهم . گفتم : “تا جایی که امکان دارد صریح بودن را به تعویق می اندازم، اگر فکر کنم حرف من حتی ذره ای باعث آزردگی طرف مقابلم می شود ،ترجیح می دهم خاطرش را نیازارم ، صبر میکنم و تحملم را بالا می برم. “
گفت : خب… تا کِی ؟ نه ، نمی شود؛ گاهی این سکوت ،صبر و تحمل اجحاف در حق خودت است. تو او را نمی آزاری،حرفت را نمی زنی وتحمل می کنی اما این را بدان که هر ظرفی حجم معینی می پذیرد ، یک روزی سر ریز می شود.
بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. باران نم نم می بارید.هوا روبه تاریکی می رفت. چراغهای خیابان روشن شده بودند.گفت :” باز که بلند شدی ؟ نمی توانی تا آخر جلسه سر جایت بنشینی؟” گفتم :” دیدن این منظره برایم جالب است. دوست دارم پشت پنجره بایستم .می توانی ادامه دهی.”
با صدای بلند تری گفت:” بیا بنشین سرجایت !” برگشتم و نگاهش کردم و گفتم :” این دیگر صراحت نیست. زورگویی ست. تو به هر ضرب و زوری می خواهی مرا روی این مبل لعنتی بنشانی . من می خواهم کنار پنجره بایستم .”
چند ثانیه نگاهم کرد؛خندید. کف دستهایش را به هم کوبید و گفت:” آفرین ،داریم به نتیجه می رسیم .خوب است. جلسات قبل به همه ی حرفهایم گوش می دادی ، ساعت جلسه را من تعیین کردم در صورتی که می دانستی این حق را داری که تو هم پیشنهادی برای تعیین زمان جلسه بدهی اما به پیشنهادمن گوش دادی. بخاطر طولانی بودن مسافت، برایت مشکل بود که آخر وقت دیدار داشته باشیم اما اعتراض نمی کردی. تو به حرف های من گوش دادی و همه چیز را به من سپردی ،اما امروز روی نظر خودت پافشاری کردی و این مهم است.”
چند قدم به او نزدیک شدم و دست به سینه ایستادم. گفتم :” پس همه ی اینها نقشه بود؟”
گفت:” نه، نبود. تو از حق خودت برای پیشنهاد دادن روز و ساعت جلسات چشم پوشی کردی و همه چیز را به من سپردی ؛من نظربقیه مراجعان را برای تعیین ساعت جلسات می پرسیدم اما در مورد تو اینجور نبود . هر زمانی را که خودم می خواستم برای جلسات به تو اختصاص می دادم ،دیگر نظرت را نمی پرسیدم. هر چه می گفتم ، می پذیرفتی؛ اما حالا که برای ایستادن کنار پنجره اصرار ورزیدی فهمیدم نه، همیشه هم نمی توان تو را نادیده گرفت.”
کیفم را برداشتم و گفتم :” خب… خودت گفتی هر ظرفی حجم معینی دارد .ظرف من هم پُر شد. در واقع چیزی که باعث شد امروز برخلاف میل تو عمل کنم و کنار پنجره بایستم تاثیری بود که ناخود آگاه از رفتارهای تو گرفتم.عمدی نبود . وقتی برایت بی اهمیت بودم ناخود آگاه برخلاف میل ات عمل کردم.”
قطره های ریز باران از ابرهای تیره فرو می ریختند. با قدمهایی آهسته در پیاده رو قدم می زدم. چیزی در من در حال شکفتن بود ،ظرف من پُر شده بود اما احساس سبکی می کردم.
ثبت ديدگاه