شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد، در جمعی قرار میگیرید که احساس میکنید هیچ حرفی برای گفتن ندارید!
حرفها رد و بدل میشوند و شما فقط شنوندهاید. گاهی که نگاهی به شما میافتد، لبخندی میزنید و فقط در مقابل حرفهای طرف مقابل سری تکان میدهید.نه موافقید نه مخالف! شاید هم اصلن به صحبتها گوش نمیدادید!
فقط آنجایید چون باید اهالی خانه را همراهی میکردید، انگار وجودتان خیلی هم مهم نبوده! چیزی شبیه یک مجسمه!
حس خوبی ندارید. نمیدانید چه باید بگویید وقتی بقیه نظراتشان را انتقال میدهند، حس میکنید شما هم باید چیزی بگویید اما، واقعن نمیدانید چه بگویید! دلتان میخواهد فقط مشاهده کنید و بشنوید بدون اینکه کسی انتظار داشته باشد حرفی بزنید.
من، به اندازهای که برای نوشتن اشتیاق دارم، به همان اندازه برای گفتگو و همصحبتی در مکانهای عمومی و ارتباط با افراد جدید طفره میروم. اگر پرسشی شود کوتاه جواب میدهم در غیر اینصورت ساکت میمانم. گویی وزن کلمات بر زبانم بیش از حد سنگیناند. نمیدانم تاثیر وقایع چند ماه اخیر در کشور است یا خلوت زیاد با خود!
چقدر این روزها ماندن در خلوت خودم را دوست دارم!
گاهی حس میکنم باید با دیگران بیشتر ارتباط بگیرم، اما بعد از خودم میپرسم، دربارهی چه چیزی باید گفتگو کنم؟
فکر میکنم هر اندازه به ارزش کلمات پیمیبریم وقت و انرژی خود را برای هدر دادن آنها صرف نمیکنیم.
ثبت ديدگاه