این یک تصمیم است. تصمیم میگیری دیگر مثل قبل فکر نکنی، احساساتی نشوی، به خودت به احساست به افکاری که از ذهنت میگذرند تسلط بیشتری پیدا میکنی، مزخرفاتِ کپک زده را که سالها به خوردت دادند دور میریزی، آگاه میشوی و برای خودت ارزش و احترام بیشتری قائل میشوی. وقتی رنجها، آزارها و ناکامیهای بسیاری را تجربه کنی، کمکم سرسخت میشوی. (حکمرانی منطق بر احساس!)
وقتی که در خیابان قدم میزنم حس میکنم چیزی در وجود اغلب آدمهای رهگذر کم است، چیزی از جنس شادی، آرامش و اطمینان! خلاء امید را میتوان در چهرهی آدمها دید.
امروز در آینه از خودم پرسیدم: چه چیزی تو را خوشحال میکند؟!
…
هیچ پاسخی ندارم!