نشسته‌ام در اتاقی نیمه تاریک و به این سوال فکر می‌کنم، بدترین اتفاقی که می‌تواند مرا از حالت طبیعی خارج کند و یا مرا از پای در آورد‌‌، چیست؟ و واکنش من بعد از این اتفاق چگونه است؟! مثلن سه روز بعد یا یک هفته بعد ازاتفاق سخت چگونه ادامه می‌دهم؟ با چه انگیزه‌ای دوباره کارهایم را انجام می‌دهم؟! روحیه‌ام چگونه خواهد بود؟

 

به نظرم همه‌ی ما بعد از تلخ‌ترین و سخت‌ترین اتفاقات نیز، یک روز تصمیماتی می‌گیریم، شاید تصمیم‌هایی برای دوام آرودن؛ شاید هم فکر کنیم بخاطر اطرافیان، خانواده و فرزندانمان هم که شده باید دست‌به کار شویم و باید کاری انجام دهیم.

از رنج گریزی نیست. تجربه به من نشان داده با گریختن از رنج، رنج بیشتری را متحمل می‌شویم. هر جا برویم رنج با ماست. رنج را باید درک کرد، باید در درّه‌ی رنج چادر زد و مدتها همانجا ماند. باید رنج را درک کرد و فهمید. رنج گرچه سخت، سنگین و نفس‌بُر است اما حامل پیامی مهم برای ماست.

درسش را که بگیری، سبُک‌تر می‌شود، می‌توان تحملش کرد، آنجاست که قلب مچاله شده‌ات را از پنجه‌های زُمخت رنج بیرون می‌کشی و شفایش می‌دهی.‌ من فکر می‌کنم درک رنج و شفای قلب رسالت اصلی همه‌ی انسانهاست.