دفتر سیصد برگی‌ام سنگین‌ و قطور است. خودکار آبی را لای دفترم می‌گذارم و دفتر را روی صندلی کنارم. باران نم‌نمک می‌بارد. اتوبان نیایش طبق معمول قفل است. خوشبختانه مسیرم در همان ابتدای ترافیک جدا می‌شود. به راست می‌پیچم و پُل را دور می‌زنم. چند ماهی می‌شود که در ماشین ننوشته‌ام. نوشتن در ماشین حال و هوای خاص خودش را دارد.‌

***

در خیابانی فرعی و خلوت زیر درخت چنار بزرگی پارک می‌کنم و آماده‌ام که بنویسم، می‌نویسم.‌

از خودم می‌نویسم از اینکه امروز وقتی درباره‌ی ترسهایم سوال شد، وقتی قرار شد به بزرگترین ترسم اشاره کنم، هیچ چیز به ذهنم نیامد! پاسخی نداشتم. یواشکی از خودم پرسیدم: از چه می‌ترسی؟ راحت باش! بگو! و بعد کمی فکر کردم و هیچ چیز به ذهنم نیامد.‌

من هم مثل خیلی‌ها پُر از دغدغه‌ام. پر از برنامه‌هایی که در ذهنم کنار هم می‌چینم و درباره‌ش با اهل خانه صحبت می‌کنم. اما اینها ترس نیستند، از جنس چالش‌اند و همرنگ امیدواری و آرامش.

نمی‌دانم ترسها‌یم کِی و چه موقعی چمدان بسته اند و از درونم کوچ کرده و رفته‌اند. راستش اول برایم عجیب بود وقتی درباره‌ی ترسهایم سوال شد و پاسخی نداشتم. ترس جایش را به امید داده و احساس آرامش و آسودگی را در رگ‌های زندگی‌ام تزریق کرده است. چه جالب!

اگر همین الان کسی بیاید و از چرایی و چگونگی این حس و حالم بپرسد و از من کمک یا راهکاری بخواهد، پاسخ شفافی ندارم؛ چون آدمها متفاوتند، نمی‌شود یک نسخه را برای همه پیچید. ضمن اینکه مسیر زندگی، دغدغه‌ها و مسائلی که هر فرد با آن دست و پنجه نرم می‌کند نیز تفاوت دارد.

مهمترین کاری که هر روز انجام می‌دهم‌، نوشتن است. نوشتن مثل صبحانه است. بدون خوردن صبحانه نمی‌توانم از خانه بیرون بروم‌ و نوشتن، نوشتن نیز عجیب مرا کنار خودم می‌نشاند. کنار خودم که می‌نشینم گویی زمان از حرکت می‌ایستد، چیزی نمی‌شنوم، نمی‌بینم.تمام مدت با خودم هستم، در خودم عمیق می‌شوم و آنچه دریافته‌ام را می‌نویسم، سپس در جای‌جای زندگی‌ام از آنها استفاده می‌کنم. فکر می‌کنم این سبک زندگی به بالا رفتن هوش عاطفی کمک می‌کند، هوش عاطفی صبر، بینش و خلاقیت را در فرد رشد می‌دهد. به نظرم هر آدمی موظف است هوش عاطفی را در خود رشد دهد.

***

صدای زنگ مدرسه مثل تیری وسط افکارم می‌خورد. نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم. پنجاه دقیقه‌ست که مشغول نوشتنم! سرم را که بلند می‌کنم اطرافم پُر از ماشین‌هایی شده که دوبل پارک کرده‌اند و منتظر دخترهای هنرستانی هستند. باران نقره‌ای شیشه‌ها را پوشانده، ضربه‌ای به شیشه می‌خورد. قفل را باز می‌کنم. آوا تخته شاسی و وسایل طراحی را روی تشک عقب می‌گذارد و سوار می‌شود، ماشین‌ها آرام به حرکت در می‌آیند و در خیابان اصلی سرازیر می‌شوند.