[ چند خطی بنویس!]
ساعت چهار صبح گویی کسی از خواب بیدارم کرد. سرِحال بودم. پنج ساعتی از خوابیدنم میگذشت. با خودم گفتم: بد نیست چند خطی بنویسم.
[ بیاموز!]
او که مرا به نوشتن ترغیب میکند، خودم هستم. آموزشهای نویسندگی، ایدهها و تکنیکهایی میدهند و بعد تو رابه حال خود رها میکنند. وقتی کرمِ نوشتن در تو باشد از هر چیزی، سوژهای برای نوشتن دست و پا میکنی. آنکه باید بیاموزد خودت هستی. من آموختهام اگر میخواهم پاسخ سوالاتم را بیابم باید همواره متصل بمانم. متصل به خودم؛ و نشنوم و نبینم آنچه که مرا از خودم دور میکند.
[ وصل بمان!]
چه چیزهایی باعث میشود از خویش دور شوم؟
مقایسهکردن، قضاوتکردن، ترسها و حسادت. به خودت که وصل باشی هیچ چیز تکانت نمیدهد و درگیر حرفها و حاشیهها نمیشوی. به خودت که وصل باشی، درگیر خودت که باشی شاخکهایت تیز میشوند، به حس و حال خودت آگاه میشوی. مُچ خودت را میگیری، خودت را زیر ذرهبین میبری، احساسات اصل را از تقلبی تشخیص میدهی! و مشاهدهگر باقی میمانی.
[ زیستن خردمندانه]
به کجا میخواهی برسی؟
زیستن خردمندانه ارتباط با افراد خردمند و انتخابهای خردمندانه میطلبد! باید هرلحظه هر روز با چیزی که میخواهی، همراستا شوی، حواست باشد در بازی ذهن گرفتار نشوی!
ذهن تو را تشویق میکند درگیر حواشی شوی و بهدنبال خوشیهای زودگذر بروی! زیستن خردمندانه یعنی در هر شرایطی به مسیرت ادامه دهی، بدون اینکه به خاکی بزنی!
[ دوباره فکر کن!]
ترسها از تفکرات قدیمی و ذهنیتی که از سالها قبل (زمان کودکی) در ما رشد کرده، ریشه گرفتهاند. ما حاضر نیستیم غذایی که سه روز در یخچال مانده را بخوریم اگر هم بخوریم با اکراه کمی از آن میخوریم، و بقیه را دور میریزیم چون نمیخواهیم غذای مانده را به بدن برسانیم، اما افکار و ذهنیات پلاسیدهای که قدمت آن به دههها و نسلها قبل برمیگردد در تارو پود زندگیمان رخنه کرده و در تفکرمان حل شدهاند. باورهایی که بسان ریسمانی محکم به پایمان بسته شدهاند. چرا خویش را از بند بلاهت رها نمیکنی؟ چرا دلت نمیآید افکار تاریخ گذشته که بوی گَند میدهند را دور بریزی و از نو فکر کنی؟ چرا هر روز غذای مسموم را به فکر و ذهنت میرسانی؟
[ با نوشتن در نوشتن رشد کن!]
اگر با تغییر و چالشها سازگار نشوی، اگر پایت را فراتر از محیط امن خود نگذاری، اگر رنج را نپذیری، اگر شکست را به عنوان بخشی از مسیر تحولفردی قبول نکنی، چگونه میخواهی با نوشتن در نوشتن رشد کنی؟
[ خوشبختی]
دیشب روی کاناپه لَم داده بودم و در سکوت به دیوار روبرو که هیچی برروی آن نیست زُل زده بودم. به چالشها و اتفاقات یکی دو سال گذشته فکر میکردم، یک آن حس خوشایندی تمام وجودم را فرا گرفت. با لبخند به خودم گفتم: 《احساس میکنم خوشبختم.》
هنوز موانع زیادی دارم، دغدغههای فراوان و یک چالش جدید دیگر که به تازگی سرراهم سبز شده!… اما، احساس خوشبختی میکنم! هنوز به اهداف و برنامههامان نرسیدهایم اما ادامه میدهیم!
احساس خوشبختی در تکتک سلولهایم جا خوش کرده!
امروز صبح با ایمان کلاس داشتم. پس از سلام و صبح بخیر جملهای گفت که شگفتزده شدم. او احساس خوشبختی مرا با کلامش کامل کرد.
خوشبختی کیفیت تفکر توئه وقتی کار درست رو در جای درست انجام میدی احساس خوشبختی میکنی.
ایمان سرورپور
ثبت ديدگاه