در بالکن خانه نشستهام و به روبرو زل زدهام. صدای ملایم نسیم در فضای بالکن میپیچد و هر از گاهی از خیابان صدای حرکت ماشینها را میشنوم. یکساعت پیش باران بارید و روی چوبهای دورتادور بالکن نشست. بوی چوب خیسخورده مشامم را قلقلک میدهد. به آسمان نگاه میکنم و چند نفس عمیق میکشم. روبرویم برج بلندی قرار دارد؛ در کنارش دوبرج دیگر هم هستند، اما از این زاویه که من نگاه میکنم تنها یک برج میبینم.
شاید از پشت پنجرهی یکی از واحدهای آن برج زنی یا مردی ایستاده و مرا تماشا میکند!
چهار پروژکتور در چهار گوشهی بالکنما نصب شدهاند. نور آنها به من میخورد و احتمالا زن یا مرد پشت پنجره مرا میبینند که پیراهن بلند گلداری برتن دارم و موهای مواجم با آهنگ ملایم نسیم به اینسو و آنسو میروند؛ او با خود میگوید: ” خوشبحالش عجب بالکنی، چه صفایی و چه آرامشی!”
من همچنان به برج زل میزنم و فکر میکنم عجب برجی! چه عظمتی! چه کلاسی !
قبلا زرق و برق و تجمل لابی را دیدهام با خودم میگویم، یعنی شارژ ماهیانهاش چقدر است؟!
همسرم با سینی چای به بالکن میآید و کنار من روی نیمکت چوبی مینشیند. زن و یا مرد پشت پنجره نگاهی به همسرش میاندازد و میگوید: ” این دو تا رو نگاه کن چه باحال و باصفا!”
نسیم ملایمی لابلای پیچک توی گلدان میپیچد و من چای را به آرامی مینوشم. همسرم نیز به روبرو زُل میزند. بوی چوبهای خیس مشامم را پر کرده، نفس عمیقی میکشم، من در بالکن خوشبختی سربر شانههای همسرم میگذارم. همسرم میگوید: ” عجب هوایی!” و من با حرکت سر حرفش را تایید میکنم.
زن یا مرد پشت پنجره پرده را میکشد و میرود. ما هنوز نشستهایم و با لبخند به روبرو زُل زدهایم.
ثبت ديدگاه