گفت : تو مادر صبوری هستی . گوشهی لبهایم به دو طرف کشیده شد.لبهایم زیر ماسک پنهان شده بودند و او ندید که لبخند زدم. دوباره گفت: جدی میگویم: خیلیها مثل شما نیستند.با شنیدن این جمله تمام دیشب و امروز صبح و دوندگیها، حرص خوردنها،گوشهی لب گزیدنها، نگاه کردن به قیمتها، از این سایت به آن سایت سرچ کردن و ریز ریز ناخنها را به هم ساییدن جلوی چشمم آمد. نگاهی به انگشتان دستم انداختم .دیشب ناخن هایم بلند بود و امروز کوتاهِ کوتاه…
در جوابش گفتم: از صبح که از خواب بیدار میشویم تا شب آوار اخبار بد و منفی روی سرمان میریزد. گاهی احساس میکنم از این بدتر نمیشود و روز بعد دقیقا بدتر میشود و من باز هم نگران میشوم،باز هم خودکارم را در دستم میگیرم و مینویسم،باز هم برای آن روز تا شب برنامهی نوشتن و خواندن میریزم،باز هم چتهای دوستان را میخوانم، باز هم در ذهنم ایدههای جدید میسازم، باز هم برای روزها و ماههای بعد برنامه ریزی میکنم، باز هم همسرم را در آغوش میگیرم،باز هم موهای دخترم را میبافم ،باز هم به مزه پرانیهای پسرم میخندم و باز هم وبلاگم را به روز میکنم.
مطالب بیشتر:
موفق باشید
ممنونم،همچنین شما