امروز در لابهلای یادداشتهای روزانهام چشمم به جملهای افتاد. یک سوال بود.
انسان چه موقع با خودش بیگانه میشود؟
راستی تا بحال از خودمان پرسیدهایم؛ ما چه زمانی با خودمان بیگانه میشویم؟
مواقعی هست که انگار فرسنگها از خود دوریم. کاری میکنیم، حرفی میزنیم و بعد احساس بدی را تجربه میکنیم. حس پشیمانی بر ما غلبه میکند و تمام لحظهها و شاید روزهایمان را پُر میکند.
ما شادیها و موفقیتهای دیگران را میبینیم و بیتفاوت رد میشویم. پروفایل رنگینش، خندههایش را میبینیم و هیچ عکسالعملی نشان نمیدهیم و اغلب در دل یک دنیا قضاوتش میکنیم و برچسبهای مختلفی به او میچسبانیم.
چند روز بعد در اثر یک اتفاق بد او سوگوار میشود و پروفایلش به رنگ سیاه در میآید آب دستمان است زمین میگذاریم و میدویم تا او را دلداری داده و در سوگواریش شریک شویم!
چرا ؟!
تسلیت را تلفنی میگوییم و تبریک را یا نمیگوییم یا هنر کنیم چند تا استیکر آشغالی در جواب استوری طرف خالی میکنیم.
چرا؟
چرا به تبریک گفتن، سپاسگزاری، شراکت در شادیها اهمیت نمیدهیم اما به سرعت در مراسمهای سوگواری شرکت میکنیم؟
از چه میترسیم؟ از چه نگرانیم؟ به کجا میخواهیم برسیم؟ از زندگی چه میخواهیم؟
آیا زمانش نرسیده که به قلبمان رجوع کنیم؟!
ثبت ديدگاه