سرشبی با خودم فکر میکردم چه خوب است که وبسایتی دارم و دربارۀ آنچه آموخته‌ام و تجربه کرده‌ام، هر روز می‌نویسم.

امروز صبح برای پیاده‌روی بیرون رفتم، لیستی از کارهایی که باید انجام شوند در ذهنم قطار شدند. با خودم فکر کردم، چه برنامۀ شلوغی دارم. احساس امنیتی که آدمها آرزویش را دارند، مرا به سوی خود می‌کشید. همۀ ما ماندن در منطقۀ امن‌مان را دوست داریم و خواهان ثبات و سکون هستیم. هیچکس از زندگی روی موج استقبال نمی‌کند. تجربه کردنِ ناشناخته‌ها همیشه با دلهره همراه است. اما من می‌خواهم متفاوت فکر کنم،در دل می‌گویم:

چه خوب است که هراز گاهی زندگی روی دیگرش را نشانم می‌دهد، چه خوب است که ماندن در منطقۀ امن برای من همیشگی نیست، روزهایی که درپی‌هم می‌آیند و می‌روند و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد، رشددهنده نیستند و هیچ حس خوبی به آدم نمی‌دهند.

زندگی هر ازگاهی باید شوکی به آدم وارد کند. آدم را وادار کند از غارش بیرون بیاید، بچرخد، نگران شود، تصمیم بگیرد و ذهنش را به کار بیندازد و راه‌چاره‌ای پیدا کند.

ایده‌ها گاهی از لای روزهای شلوغ بیرون می‌آیند. درست وسط آزادنویسی‌های روزانه قطار ناامیدی سوت‌کشان رد می‌شود و مرا همراه خود به قعر دغدغه‌ها و افکار ناخوشایند می‌برد.

کم نیستند این روزهای زهرماری!

اما من متفاوت فکر می‌کنم. می‌گویم فکربکری منتظر است تا بپرد توی استخر ذهن درهم من؛ و این اتفاق می‌افتد. من تمام انرژی خودم را جمع می‌کنم تا جور دیگری بیندیشم و متمایز باشم.مغزم چند کیلو فسفر می‌سوزاند!

امروز با شخصی ملاقات کردم و خودِ پنج‌سال پیشم را در او دیدم. خودِ الانم حس خوبی به خودِپنج سال پیشم ندارد. من درناخودآگاهم آن شخص را سطحی‌نگر دیدم. کسی که دلبستگی مسخره‌ای به لوازم زندگی و ظواهر و تجملات دارد؛ اما این حس فقط یکی دو دقیقه دوام داشت. او گذشتۀ من بود. گذشته‌ای که وقتی به آن فکر می‌کنم، احساس خوبی ندارم.

حالا می‌فهمم، من از دلبستگی‌هایم به اشیاء و ظواهر حس خوبی نداشتم، اما آنها را دور خودم جمع می‌کردم. اشیاء و زرق وبرق‌ها خلاء مرا پُر نمی‌کردند، و احساس موقتی از شادی درونی را به من می‌دادند.

امروز با فروختن چند وسیله و اشیاء تزیینی احساس سبکی و رهایی کردم .من خود را از اشیاءای که گمان میکردم خلاء مرا پُر میکنند، آزاد کردم. البته بیش از دوسال است که به این نگرش رسیده‌ام، اما امروز با دیدن آن شخص بار دیگر به شکلی عمیق آگاهی من بالا آمد و به پوچی افکار گذشته‌ام پی بُردم.

راستی، اگر نوشتن را به صورت منظم و هدفمند دنبال نمی‌کردم، آیا به چنین درکی می‌رسیدم؟

 

مطالب بیشتر:

نوشتن و تقویت خودآگاهی هیجانی 

ما رسالت زندگی را نمی‌آفرینیم آن را کشف میکنیم. 

به دنبال خود طوفان به جا بگذارید!