یک
روزهی سکوت گرفتهام. ساعت زیادی از روز را در سکوت کامل به سر میبرم. امروز در یک گروه واتساپی خانوادگی روی یک تصویر چند ساعتی چت و خنده و عقاید رنگارنگ رد و بدل شد. همه نظر میدادند و من تماشا میکردم.
روزهای قبل هم همینطور بود. تصاویر و پستهایی از اتفاقات روز در گروه منتشر میکردند و نظر میدادند و من مشاهده میکردم.
بینظربودن و تماشا کردن هر از گاهی بد نیست. به نظرم یک نوع پاکسازی است. بد نیست هر از گاهی خود را بروزرسانی کنیم.
دو
دیروز با مادرم تماس گرفتم. خانهی خاله بود. یک ماه است که مادرم عزادار خواهرش است. گفت مشغول پختن غذا هستم. رفته بود برای دو تا بچهی خواهرش، مادری کند و غذا بپزد.
امروز دوباره تماس گرفتم. خانهی خودش بود، گفت: این دو تا بچه هوس قورمهسبزی کردهاند. مشغول پخت و پز هستم. ناهار که آماده شد میبرم و همانجا با هم میخوریم.
این دو تا بچه که حدود یک ماه است مادرم برایشان مادری میکند سی و هشت ساله و چهل ساله هستند. بله، آدم در هر سنی نیاز به مادر دارد. در هر سنی دلش برای قورمهسبزیهای مادرش تنگ میشود.
سه
گفت: دختر فلانی را دیدهای؟! بچه که بود در فلان محلهی پایین شهر با چه فلاکتی زندگی میکردند. چه شانسی آورد شوهر کرد و رفت کانادا! هر چند از شوهر اولش جدا شد. بعد با یک پزشک ازدواج کرد. ازدواج دومش هم دوام نیاورد و حالا با یک ستارهی فوتبال هلندی ازدواج کرده! “آفرین،چه موفقیتی! “
عکسهایش را فرستاد. تصاویری برهنه و نیمه برهنه، شبیه بازیگرهای پورن بود!
هنوز آن جملهاش توی سرم میچرخد.” آفرین چه موفقیتی!”
و من به عکس نگاه میکنم و کلمهی موفقیت در ذهنم هزار بار تکرار میشود!
بیایید واژهها را به گَند نکشیم!