یک
چند سال پیش با شیوا، دوستی که اهل کتاب و پای ثابت پیادهروی و کوهنوردیام بود درباره کتابها صحبت میکردیم، خوب یادم هست که به عنوان کتابی اشاره کرد و گفت:《 این، کتابی نبود که کمکم کنه و جواب سوالهام رو بده، کامل نخوندمش!》
آن روز حرفش را درک نکردم. شنونده ماندم. نظری نداشتم.
همیشه فکر میکردم ما کتاب میخوانیم چون لازم است چیزهایی بدانیم که تا امروز نمیدانستیم، کتاب میخوانیم تا آگاهتر شده تا کمی بهتر شویم، خودمان را بشناسیم، بهتر حرف بزنیم، بهتر بنویسیم و روابط مطلوبی با اطرافیان داشته باشیم. فکر میکردم فرد کتابخوان باید محبوب همگان باشد!
امروز صبح پیامی از دوستم زهره گرفتم. حالم را پرسید و نوشت: کجایی دلم برایت تنگ شده! زهره کتابخوانی حرفهایست و میخواست بداند تازگیها چه کتابی خواندهام.
وقتی جوابش را در چند خط تایپ کردم و گوشی را کنار گذاشتم یک آن، جرقهای ذهنم را روشن کرد. آنجا بود که شیوا را درک کردم. او به دنبال کتابی بود تا کمکش کند. یاد حرفش افتادم، وقتی که گفته بود: فلان کتاب کمکی به من نکرد!
متوجه شدم من هم طی چند ماه گذشته کتابهایی را انتخاب کردهام تا پرسشهایم را پاسخ دهند، تا کمکم کنند و نیازم را در این مقطع زمانی خاص برطرف کنند. در جواب زهره نوشتم: روحیاتم روی انتخاب کتاب تاثیر میگذارند.
حالا شیوا را درک میکنم. او چند سال پیش شرایط و روحیات امروز مرا داشت، زندگیاش در کار و کتاب و غار تنهایی و پیادهرویهایش با من خلاصه میشد. او به دنبال کتابی بود تا کمکش کند، تا پاسخی برای چراهای متعددی باشد که از فکرش عبور میکردند.
دو
نمیدانم این تغییرات خُلق و خو و روحیاتم به دنبال اثربخشیِ کلاسهای خودشناسیست یا شرایط خاص این روزهایم! شاید هم ترکیبی از این دو باشد، چیزی شبیه به هم ریختگیست. شبیه ساختمانی قدیمی که نیاز به نوسازی دارد باید بکوبند و از نو بسازند. حس میکنم ساختمانی قدیمیام، با تفکراتی که لازم است فرو ریخته و با خاک یکسان شوند و از نو ساخته شوند.
این سبک زندگی شاید باعث شود دوستهای زیادی در اطرافم نباشند اما همین تعداد کمی که مرا میفهمند برایم کافیست. مثلن چند روز پیش مریم پیامی فرستاد و میخواست چند عبارت برایش بفرستم. طبق معمول چند کتاب شعر را باز کردم و ده_پانزده کلمه و عبارت برایش فرستادم. ولی بعد گفت: این پیام بهانه بود میخواستم احوالپرسی کنم.
به نظرم اینها داراییهای زندگی هستند، داشتن دوستانی که اگر نباشی، آنها بازهم هستند.
زهره هم در آخر نوشت: مرسی که جواب دادی مواظب خودت باش و آن قلب سبزرنگ همیشگیاش را برایم فرستاد.
قلبتان سبز
ثبت ديدگاه