روزی روزگاری غمی درونم در جریان بود؛ غمی ناشناخته که نمی‌دانستم ریشه‌اش چیست!

خود را به جریان زندگی و دستان خالقم سپردم.

زندگی روز به روز دشوارتر میشد. خالقم افرادی را به زندگی‌ام آورد تا به من تلنگر بزنند، زخم بزنند، بشکنند، رفاقت کنند، رقابت کنند و آینه شوند و من خویش را در آنها ببینم.

آگاهی را قطره‌چکانی به روحم تزریق کرد! زمان زیادی طول کشید تا به درون روم و خویش را مشاهده کنم و دریابم من تمام آنچه را که از زندگی می‌خواسته‌ام همه را در خویش دارم.

اکنون آینده‌ را با غنای درونی‌ام می‌بینم. زمان زیادی باید سپری شود تا درونم سرشار از نور شود. قطعن آن روز تمام گیسوانم یکدست سفیدند! و من با عشق سپاس‌گزاری می‌کنم، مثل دیروز مثل امروز.

 

راستی! من دریافته‌ام چیزی که باعث می‌شود خالق ما را به دنیای درونمان هدایت کند و در این مسیر حمایتمان کند، سپاس‌گزاری‌های مداوم، پذیرش ضعف‌ها و زخم‌های درون و دوری از مَنیت است.

بپذیریم که هیچی نمی‌دانیم و هیچکسی نیستیم.

نیست شوید، خود را از هر آنچه از قبل می‌دانستید خالی کنید. فقط مشاهده کنید، بدون هیچ نظر یا پرسشی!

شما می‌توانید به پرسش‌های درونتان در مسیر خودشناسی کم‌کم دست یابید. خودتان فکر کنید و از خالق بخواهید حقایق را برایتان روشن کند تا به آرامی در مسیر رشد کنید.