این روزها هوا بهاری شده! هر سال به روزهای آخر سال که نزدیک میشویم، حالی متفاوت را تجربه میکنم. سالها پیش که از خودِ واقعیام دور بودم، دلیل این حالم را نمیدانستم؛ بنابراین سعی میکردم با انواع سرگرمیها و شادیهای مصنوعی روی حال ناخوشم پردهای ضخیم بکشم، در واقع خودم را فریب میدادم، اما نمیدانستم که در حال فریب دادن خود هستم.
امسال اما کمی فرق دارد. دوست ندارم به جز مواقع ضروری از خانه بیرون بروم.
دیشب هوا بهاری بود. درِ بالکن را باز گذاشته بودم، خانمِ همسایهی طبقهی بالا آمده بود در بالکن خانهاش ایستاده بود و با کسی تماس تصویری داشت.
صدایش بلند بود و من که کنار در نشسته بودم صدایش را به راحتی میشنیدم. داشتند خریدهایشان را در تماس تصویری به هم نشان میدادند ودربارهی قیمتها و آدرس مراکز خرید با هم حرف میزدند.
امروز هوا بارانی بود. امیر گفت برویم قدم بزنیم. رفتیم، اما به یک ربع نرسیده خسته شدم. خستگی جسمی نه، روانم سیخونک میزند، برویم خانه!
این روزها به شدت دلم میخواهد کنج خانه بنشینم و به این فکر کنم اگر قرار است چیزی نو شود، باید طرز تفکر من نو شود، و بعد ایدههایی در سرم نقش ببندد، دربارهشان بنویسم و اینها بشوند اهدافی برای سال جدید!
دوست دارم همت کنم و آن پنجاه جلد کتابی که خریدهام و از هر کدام دوسه صفحه خواندهام را به پایان برسانم و آموختههایم از کتابها را در دهها مطلب منتشر کنم.
دوست دارم در روابطم با برخی آدمها صریحتر باشم و به راحتی بتوانم روابط بیمایه را قطع کنم.
دوست دارم امسال با کسی آشنا شوم، یک دوست جدید؛ دوستی که بتوانم به او اعتماد کنم، دوستی که مرا، اهدافم و ایدههایم را بفهمد و حرمت بگذارد، دوستی که_نه کاملن_ اما تا نود درصد نزدیک به خودم فکر کند. کسی که ترسهایش باعث کور شدن خلاقیتش نشود، کسی که برای زندگیاش، هر روز برنامه و هدفی داشته باشد، کسی که از قضاوتها نترسد و خودش باشد. صدایی میگوید: (مگر مهم است که خودش باشد یا نباشد؟ تو خودت باش کاری به کار دیگری نداشته باش! در ضمن چه کار هدفها و برنامههای او داری؟!)
سالها پیش قضاوتشدن برایم مهم بود. از اینکه کسی قضاوتم کند، نگران بودم. زمان زیادی گذشت و فراز و نشیبهای بیشماری تجربه کردم تا به نقطهای رسیدم که نظرات دیگران و قضاوتهایشان را نشنیده بگیرم. (یک گوش در و گوش دیگر دروازه!)
حالا که مشغول نوشتن این سطرها هستم سردرد شدیدی دارم، چشمانم به زور باز میشوند، چند دقیقه قبل سعی کردم کمی بخوابم، نشد. نتوانستم. از خودم پرسیدم: چرا روحیاتم دچار نوسان میشود؟ یک لحظه خوبم و دقایقی بعد احساس میکنم در چرخهی معیوبی گرفتار شدهام. احساس میکنم نیاز به یک خبر عالی یا یک اتفاق شگفتانگیز دارم! (روزها زیادی تکراری شده!)
در حالی که از شدت سردرد حس میکردم چشمانم دارند از حدقه بیرون میزنند، تصمیم گرفتم لیستی از داراییهایم را در ذهنم مرور کنم. وقتی چیزهایی که دارم را یکی یکی در فکرم میشمرم، احساس بهتری دارم.
آدمهای اطرافم داراییهای من هستند. لبخندشان، حرفزدنشان، بودنشان در کنارم به قلبم انرژی مضاعفی میبخشد.
کتابهایم، همین وبسایتی که هر روز مطلبی در آن منتشر میکنم، تفکری که میتواند ایدههای اثربخش خلق کند، اینها داراییهای من هستند.
سلامت تکتک اعضای بدنم و تواناییهایی که دارم، باعث میشود همواره شکرگزار باشم.
همین چند مورد کافیست تا ذهنم به سوی افکار مثبت بِخزَد.
هیچکس به اندازهی خودمان نمیتواند احساس خوب به ما ببخشد. نباید وقتی روح و روانمان به هم ریخته از کسی انتظار داشته باشیم ما را به حالت نرمال برگرداند.
ما مسئولیتهای زیادی در زندگی داریم، به نظر من مهمترین و اصلیترین مسئولیتها، مسئولیت در قِبال خود است. ما مسئولیم که کاری کنیم تا روحیهی خود را به سمت وضعیتی طبیعی سوق دهیم.
ثبت ديدگاه