
روبریم نشسته بود و از من می خواست کمی رفتارم را تغییر دهم تا بتوانم نظر مثبت “آنها” را جلب کنم. این حرف بد جوری توی ذوقم خورد . یک جورهایی حس کردم به شعورم توهین شده.
در اینطور مواقع یعنی زمانیکه ضربه ی حرفی که به سویم پرتاب می شود بسیار سنگین باشد ،زبانم حر کت نمی کند . این ساکت شدن بخاطر این نیست که پاسخی ندارم بلکه بخاطر دست شستن و نا امیدی از میزان درک و شعور فرد مقابلم است .
به فکر فرو می روم و هیچ حرفی نمی زنم زیرا در یافته ام تلاش برای اینکه میخی را در سنگ بکوبی بی فایده است. انسان فهیم خودش می فهمد و برای انسان نفهم هر چقدر هم حنجره جِر بدهی در آخر حرف خودش را می زند ،شاید یک در صد شانس بیاوری تا متقاعدش کنی اما همه ی اینها موقتی است .زیرا کسیکه در دایره ی افرادی شبیه خود قرار دارد به هیچ وجه به چیزی جز الگوی فکری دیکته شده نمی اندیشد.
وقتی برای جلب نظر عده ای از من خواسته شد تغییر رفتار دهم بیشتر از اینکه از آن شخص نا امید شوم ،از “خودم ” نا امید شدم . زیرا آن شخص احتمالا چیزی در من دیده که پیشنهاد رفتاری “ریاکارانه “به من می دهد. از خود می پرسم . “کجا اشتباه کردم “؟
وهمین یک سوال کافیست تا در مسیری تازه قرار بگیرم.
مسیری برای آموختنِ درس هایی برای زندگی.

ثبت ديدگاه