من و سیما از کلاس سوم دبیرستان با هم همکلاس بودیم. ما کنار هم مینشستیم، مسیر مدرسه تا خانه را در کنار هم میپیمودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم.
تا سالها بعد از مدرسه هم هر از گاهی یکدیگر را میدیدیم. هر دو ازدواج کرده و همسر و فرزند داشتیم و این دوستی ادامه داشت.
ظاهرا همه چیز عالی و بدون نقص بود. در دورهای از زندگی، سیما بیشتر از قبل به من سر میزد. روزها پیدرپی میآمدند و میرفتند و احساس میکردم او بیشتر از همیشه به من نزدیکتر میشود. بنظر میرسید او نیاز داشت ساعتهایی از کلاف پیچ درپیچ زندگی رهایی یابد. او معمولا از مشکلاتش حرفی نمیزد. اگر هم گاهی اشارهای به آنها میکرد، سریع و گذرا بود.
من گمان میکردم او شبیه من است. من در کنار او تمام و کمال خودم بودم. به او اعتماد کامل داشتم و خیلی راحت با او همه چیز را در میان میگذاشتم. اما او اینچنین نبود.
برای من مهم نبود، میزان صمیمت من و او یکی نیست و این باعث نمیشد احساس بدی داشته باشم یا از او فاصله بگیرم.
سالها گذشت. او سر کار میرفت و نصف بیشتر روز درگیر کار و زندگیاش بود. دیگر کمتر یکدیگر را میدیدیم. مسافت محل زندگی ما از هم بیشتر شد و هر دو مشغول کار و زندگی شدیم. دیگر کمتر از هم خبر داشتیم.
دیدارهای ما به یک یا دوبار در سال محدود شد، تا اینکه متوجه شدم رفتار و عقاید سیما تغییر کرده؛ تغییرات او و حرفها و عقایدش به شکلی بود که مرا یاد رمالها میانداخت. در حرفهایش خرافات و مهملگویی زیاد شده بود. گاهی فکر میکردم، شاید داروی خاصی مصرف میکند، اما زمانی مطمئن شدم که او حواسش سر جایش است که در فضای مجازی کانالی درست کرد و از خودش و عقایدش مینوشت.
ابتدا سعی کردم این تفاوتها را بپذیرم، اما گاهی وقتها حس میکردم، باید چیزی بگویم. حرفزدن و نظر خود را گفتن، همانا و کار به بحث کشیده شدن همان.
نتیجه این شد که پس از چندین بار بحثهای به بنبست رسیده تصمیم گرفتم به این دوستی بیست ساله پایان دهم.
چرا این اتفاق افتاد؟
چرا ما که حدود بیست و اندی سال با هم ارتباط خوب و ظاهرا صمیمی و دوستانهای داشتیم به اینجا کشیده شد؟ آیا تغییراتی که در طی زمان در افکار آدمها رُخ میدهد، باعث این اتفاقات میشود؟
موضوع ایناست که شرایط زندگی، محیط و روابط ما بر نحوۀ تفکر، زندگی و روحیات ما اثر میگذارد.
من و سیما سالهای سال در یک محله زندگی میکردیم. چند سالی با هم به یک دبیرستان میرفتیم و دوستان مشترکی داشتیم که آنها هم در همان محله و مدرسه بودند. تفریحات مشترکی داشتیم، و حتی برای انتخاب لباس از هم ایده میگرفتیم.
پس از سالها محل زندگی ما تغییر کرد. ما ازدواج کردیم و روحیات و افکار و سبک زندگی همسران و افراد جدیدی که با آنها ارتباط داشتیم، بر ما تاثیر گذاشت. من صدها کیلومتر از آن شهر دور شدم، علایق من، سرگرمیهای من، دوستان جدید، سبک زندگی من، همه و همه تغییر کرد. همانطور که افکار او و سبک زندگیاش تحت تاثیر همسر و محل زندگی و افراد جدیدی بود که با آنها ارتباط داشت.
این تغییرات یکشبه رُخ ندادند. انسانها به مرور به شرایط و محیط خو میگیرند و کمکم تغییر میکنند. نکتۀ جالب توجه اینجاست که هر قدر ما بخواهیم گذشته را برگردانیم به هیچ وجه امکان پذیر نیست.
یک سال بعد از اینکه میان ما دلخوری پیش آمد، تماسی از سیما داشتم. راستش خودم هم دوست داشتم دوباره ارتباطم را از سر بگیرم. اینبار فقط از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم، چون کیلومترها فاصله داشتیم، اما تاثیری که محیط و دوستان و افرادی که با آنها در ارتباط بودیم، روی ما گذاشته بود، ما را دچار دلسردی از هم کرد و بار دیگر رابطۀ میانمان به هم خورد.
گاهی فکر میکنم، شاید بهتر بوداز اول در مقابل او هیچ واکنشی نشان نمیدادم، و این ارتباط سالها در سکوت میگذشت. اما بعدبا خود میگویم، آیا میتوان اسمش را ارتباط دوستانه گذاشت؟
واقعیت ایناست که زمان میگذرد، ما تغییر میکنیم، و دلمان میخواهد آدمهای گذشته پابهپای ما و دقیقا شبیه ما شوند. من و سیما نتوانستیم شبیه یکدیگر شویم. هر کدام به روش خود تغییر کردیم و شرایط، آدمهای اطرافمان و محیط بیشترین تاثیر را بر روش زندگی ما گذاشتند.
مطالب بیشتر:
ابراز وجود چیست؟|چگونه ابراز وجود کنیم
ثبت ديدگاه