
اول
می پرسد :”چرا حالم خوب نیست؟”
این سوال به گوشم آشناست . می گویم :” فرض کن بعد از ساعت کاری ات به سوی خانه میروی اتفاقا خیلی گرسنه هستی ، در راه چشمت به یک رستوران می افتد که غذاهای خوبی دارد. برای خودت یک ظرف غذا میخری و راهی خانه می شوی. به محض اینکه به در خانه می رسی کودکی را می بینی با لباسهای کثیف و پاره که به ظرف غذای تو زل زده ؟ از گرسنگی سردرد داری و می دانی هیچ غذایی در یخچال نداری و حوصله ی آشپزی هم نداری ،کودک بدجوری به دست تو زُل زده … چکار می کنی ؟”می گوید :” خب … چون خودم خیلی گرسنه هستم ،احتمالا مقداری پول به او می دهم .”
دوم
همه ی ما روزهایی را تجربه کرده ایم که بی حوصله یا بی انگیزه شده ایم. خستگی بر ذهن مان سایه افکنده و رخوت تمام وجودمان را در برگرفته است.
خیلی از ما می دانیم برای بیرون آمدن از این وضعیت باید چه کارهایی انجام دهیم ،عده ای لیست بلند بالایی دارند ،از کارهایی که کمی نشاط و شادابی به همراه بیاورد .
کتاب خواندن ،نرمش کردن، پیاده روی، به موسیقی گوش دادن، فیلم دیدن ، شیرینی درست کردن و دهها کار دیگر….
اما چرا با وجود همه ی این کارها باز هم حالشان خوب نمی شود؟!
این باور در ذهن ما وجود دارد ،که : این تفریحات و سرگرمیها موقتی اند و حال من خوب نمی شود ، این سرگرمی ها ی مسخره نمی توانند تغییری در من به وجود بیاورند،تغییر در زندگی من باید خاص و منحصر بفرد باشد، جای من اینجا نیست ،من با خیلی ها فرق اساسی دارم ، و…. و…..و . همه منتظرند دستی از غیب برسد و حالشان را دگرگون کند!
اگر صدها مورد دیگر به لیست سرگرمی هایمان اضافه کنیم باز هم غمگین هستیم و این پرسش که “چرا حالم خوب نیست؟” همچنان در سرمان می چرخد.
سوم
اما تصور من این است :
حال ما زمانی خوب می شود که به دیگران شادی ببخشیم . شخص قصه ی ما می توانست غذایش را با آن کودک نصف کند. می توانست شادی و حال خوب را در لحظه به آن کودک ببخشد. پول گزینه ی بدی نبود ،اما در آن شرایط که هر دو گرسنه بودند ،بهترین انتخاب نصف کردن غذا بود و در لحظه رضایت خاطر بیشتری برای هر دو به همراه داشت.
آخر
تو زمانی حالت خوب می شود که باور کنی می توانی یک قدم کوچک برای شاد کردن کسی برداری . یک احوالپرسی ساده،دادن شاخه ای گل و فرستادن یک پیام محبت آمیز و صدها کار دیگر که همه ی ما خوب بلدیم اما فراموش می کنیم.
مطالب بیشتر:
ثبت ديدگاه