
اتوبان همت شلوغ است؛ماشینها لاک پشت وار به دنبال هم حرکت می کنند. همسرم رانندگی می کند و من شقیقه ام را به شیشه ی سرد چسبانده ام، احساس سنگینی می کنم ، به طرزی غیر عادی آرامم ! سست و ساکت!
به ماشینهایی که از کنارم رد می شوند نگاه می کنم. ذهنم کاملا خالیست و یک تابلوی ورود ممنوع جلوی ورودی اش نصب است. راستش اینطور مواقع کمی نگران میشوم دلم می خواهد همیشه و همه جا چیزی برای فکر کردن داشته باشم ؛سوژه ای یا ایده ای برای حرف زدن و نوشتن!
صدای علی زند وکیلی از پخش ماشین می آید:”اتاقِ پاکِ قلبت مالِ من شاید نبود اما،پس از من یادِ یک مهمان همیشه باتو خواهد بود…”
ترافیک باز می شود ماشین شتاب میگیرد یک لحظه لرزش و هیجان ضعیفی در قلبم احساس می کنم. لبخند می زنم.صدای موسیقی و خواننده به روح خسته ام جانی تازه می بخشد، از حس سنگینی چند دقیقه پیش خبری نیست. احساس سبکی می کنم با علی زند وکیلی همخوانی میکنم:” گلِ سرخِ عزیز من به هر گلخانه ای باشی ،بدان رویای یک گلدان همیشه با تو خواهد بود…”
این صدا و این آهنگ عجیب بر دلم می نشیند ذهنم فعال می شود ، از حالت رخوت وسستی بیرون می آیم ،یادم نمی آید آخرین باری که یک موسیقی اینچنین بر جانم نشست کِی بود ؟!
به خانه که میرسیم سرمست وقبراقم؛ با خود فکر می کنم چه خوب که شنیدن چند بیت شعر و آهنگ مرا زیر و رو می کند ،سبزم می کند ،شادم می کندو ذهنم به تکاپو می افتد برای فکر کردن و نوشتن.
یاد جمله ای از نیچه می افتم :
” زندگی ،بدون موسیقی اشتباهی بیش نیست”
مطالب بیشتر:
ثبت ديدگاه