سالها پیش گمان میکردم خوشحالی نسبت مستقیمی با داشتن و بهدستآوردن دارد. من چیزهای زیادی داشتم و هر چه میخواستم در کمترین زمان به دست میآوردم اما همیشه یک جای کار میلنگید؛ من احساس خوبی نداشتم، بهتر بگویم عمر خوشحالیام کوتاه بود.
آن روزها عدم رضایتم از زندگی را در دیگران و روابطم میدیدم. نگاه سطحی من به زندگی باعث شد همان سرسوزن خوشحالی هم کمکم از بین برود. من مانده بودم و یک خروار پوچی و بیارزشی! یک زندگی ملالآور، تکراری و بدون هیچ چالشی! بدون هیچ شوقی!
امروز که به آن روزها نگاه میکنم با خود میگویم، انگار پروردگارم کنجی نشسته بود و مرا زیر نظر داشت و با خودش میگفت: بگذار ببینم تا کِی میخواهد در این زندگی بیروح بماند، بدون هیچ تفکر سازندهای و بدون هیچ رشدی! و بدون هیچ ساختنی!
سپس مرا در مسیری قرار داد تا سیلی بخورم، بشکنم و زخمی شوم. باید بیشتر در تاریکی و سردرگمی فرو میرفتم. بله، یک قلب شکسته هم چیز بدی نیست، خیلی هم خوب است. قلب میشکند، تَرَک میخورد که به قول شمس نور از میان شکستگیاش وارد شود؛ نور آگاهی به فرد بصیرت میبخشد.
باید خوشحالی و شادیهای کاذب و سطحی سر راهم قرار میگرفتند، باید در شرایطی قرار میگرفتم تا بیشتر مورد بیحرمتی و بیارزشی واقع شوم. باید در دنیای پوچ و تاریکم گم میشدم و مدتها همانجا میماندم تا بیندیشم. باید حکمتش را درک میکردم.
من در تاریکی گم شدم و مدتها همانجا ماندم. انسانهایی که سرراهم قرار گرفتند بیشتر مرا در تاریکی فرو میبردند و این خواست پروردگارم بود. او مرا دررشرایطی قرار داد تا قدم در مسیر رشد و خودشناسی بگذارم.
سالها گذشت تا توانستم پردههای تیره و تار را کنار بزنم و خویش را پیدا کنم، دستش را بگیرم و آرام آرام در مسیر نور و روشنایی جلو ببرم.
من فهمیدم آنچه در زندگی به عنوان خوشحالی در پیاش بودم، سراب بود. ما چشم به جهان میگشاییم تا تکامل یابیم و این تکامل با خودشناسی صورت میپذیرد. تکامل در خوشی و پَرقو زندگی کردن انجام نمیشود؛ زندگی با رنج عجین شده و خوشحالی واقعی دست و پنجه نرم کردن با رنجها، حلکردن مسائل، عبور از چالشها، بالابردن سطح مهارتهای زندگی، شناخت خود و دوباره دست وپنجه نرم کردن با رنجها و… است. تو باید سالها از این مراحل عبور کنی، در رنجات و خودت عمیق شوی، پازل زندگیات را کنار هم بچینی تا شاید بتوانی ذرهای آگاه شوی.
این روزها که به پشت سرم نگاه میکنم از مسیری که تا اینجا آمدهام احساس شعف سراسر بدنم را فرا میگیرد. چیزی که باعث خرسندیام شده اینست که در این مسیر تنها نبودهام، لطف پروردگار همواره شامل حالم است و در این مسیر فرزندم مرا همراهی میکند. گاهی او کوچ میشود و فانوس در دست جلو راه میافتد و گاهی من فانوس به دست میگیرم و هدایتش میکنم. ما پا به پای هم در مسیر رشد جلو میرویم. مسیر خودشناسی نقطهی پایان ندارد. ما دانشآموز همیشگی این مسیریم، هدف رسیدن به تکامل است. اما اصلن مشخص نیست تا کجا پیش میرویم. تا آخرین نفس در مسیر میمانیم.
دوست من! زندگی به ما تضمین نداده که همیشه در شادی و خوشحالی و آسایش باشیم. گاهی سالها میدوی و نمیرسی، گاهی به هر دری میزنی باز نمیشود که نمیشود. گاهی روابطت تیره و تار میشود. گاهی از دست میدهی و قلبت از جا کَنده میشود. او تو را مورد آزمون قرار میدهد تا برخیزی و در مسیرش پیش بروی. قدم در مسیر که گذاشتی تازه میفهمی همهی این مسائل برای رشد و ارتقای خودت بوده، در ادامهی مسیر متوجه رشد عزتنفس در خودت میشوی، عشق به خود سبب میشود وارد هر داستانی نشوی و برای خود ارزش و احترام بیشتری قائل شوی.
دوست من !به جای ناامیدی و ناسزا گفتن به زمین و زمان، بنشین و نظاره کن. در سکوت بنشین و گوش کن. به صدای سکوت گوش کن. ذهنت را خالیِ خالی کن و به هیچ چیز و هیچکس فکر نکن.!
چاره نیندیش، خالی شو از شلوغیهای ذهن! نفس عمیق بکش و خودت را در آغوش پروردگارت تصورکن! بی هیچ فکری، رها.
هر فکری که آمد با آن همسو نشو. با خودت با نفسات و با سکوت و رهایی همین لحظهات همراه شو!
و این تمام زندگی است. باری، من برای رسیدن به حس رهایی و درک لحظهی حال بیش از شش سال زمان گذاشم برای اینکه یک دقیقه بیفکری و خالیشدن ذهن را تجربه کنم ساعتها و سالها تمرین کردم.
باور کن حالِ خوب همین است! بودن در همین لحظه، لحظهی حال؛ در هر وضعیتی که هستی، با کمترین امکانات و سادهی ساده.
در پی شادی و خوشحالی نباش!
ثبت ديدگاه