گلستان سعدی

در حال خواندن گلستان سعدی هستم . حکایتی را می خوانم که سعدیِ بزرگ درباره ی آدمهای ترسو گفته است ؛ تصورما این است که افراد ترسو آسیبی به کسی نمی زنند و در کل بی خطر هستند ،اما حکایت سعدی کاملا خلاف تصور ماست.

هر قدر ترس در فردی بیشتر باشد خود را مجهز تر می کند تا از خطرات احتمالی آسیب نبیند. گاهی افراد قبل از اینکه حرکتی از طرفِ ماببینند زهر خود را می ریزند، زیرا در گوشه ای از ذهن شان احتمال می دهند که ما قصد صدمه زدن به آنها را داشته باشیم و اینگونه “دستِ پیش را می گیرند تا عقب نیفتند” . ترس قدرت تفکر صحیح را از فرد می گیرد و به او تنها راهی که پیشنهاد می دهد آسیب و ضربه زدن است. ترسوها مسئولیت حرف ها و کارهایشان را برعهده نمی گیرند زیرا ضعیف هستند و به شکلی موذیانه به دیگران ضربه می زنند و آسیب می رسانند و بدین شکل بر ضعف درونی خویش سرپوش گذاشته و نقابی از قدرت به چهره می زنند.

حکایتی از گلستان سعدی

هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و برعهد من اعتماد کلی ندارند. ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکا را کار بستم که گفته اند

از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم

وگر با چنو صد،برآیی به جنگ

از آن مار برپای راعی زند

که ترسد سرش را بکوبد به سنگ

نبینی که چون گربه عاجز شود

برآرد به چنگال چشم پلنگ