کسی که می‌خواهد بداند خاک چه بویی دارد و سبزه‌ها و گیاهان چقدر زیبا و لطیف‌اند، باید پایش در خاک فرو برود و سبزه‌ها را با دست لمس کند.    رومن رولان

●وقتی عظمتی می‌بینی و در دل تحسین می‌کنی، وقتی سودای تجربه‌کردن در سر داری، وقتی راه غریب است تردید نکن! گام اول را بردار، پایت را در خاک فرو کن!
وقتی مقابلش نشستم و داستانم را برایش تعریف کردم ؛ لبخند زد و سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: کاملن منطقی‌ست!
فکر کردم: راستی چه اتفاقی می‌افتد که نگرش آدم تا این اندازه تغییر می‌کند، با قلبت تصمیم می‌گیری اما کاملن منطقی! و در صورت نیاز از اهل فن هم مشورت می‌گیری.
تجربه‌ها پُرهزینه‌اند. من برای اینکه بدانم خاک چه بویی دارد پایم را در خاک فرو بردم و قدم در ناشناخته گذاشتم. اوایل نمی‌دانستم ناشناخته درس به همراه دارد گاهی یادگیری درسها با درد همراه است.
چند روز پیش دوستی می‌گفت :در مقابل تغییر مقاومت می‌کنم. آنجا بود که به نکته‌ی جالبی رسیدم. یکی از دلایل رنج‌ ما مقاومت در برابر تغییر است. وقتی نمی‌خواهیم از باورهایی که برای خود ساخته‌ایم دست بکشیم، رنج را تجربه می‌کنیم. اما ورود به ناشناخته هم با درد همراه است! تفاوتش این است که چالش‌های جدید گرچه با درد همراهند اما با خود درسی عمیق به دنبال دارند درسی که با فراگیری آن رشد را تجربه می‌کنیم.
دلیل اینکه آدمها نمی‌خواهند دردِ تغییر را تجربه کنند اینست که مدتی طولانی رنج تغییرنکردن را با خود حمل کرده‌اند. آنها نمی‌خواهند درد بیشتری به جان بخرند.‌ تبدیل‌شدن به انسانی رشدیافته، عمیق و با تجربه بسیار سخت است.
وقتی نمی‌خواهیم تغییر کنیم رنج می‌کشیم و با این رنج گویی در باتلاق فرو می‌رویم.
تجربه‌ها رایگان به دست نمی‌آیند. ساختن شخصیت پُرهزینه‌است. پول، عمر، ساختن روابط و…. هزینه‌ایست که برای ارتقای شخصیت خویش می‌پردازیم.‌
به نظر من هزینه کردن در این مسیر جسارت می‌خواهد و کمتر کسی جرئت می‌کند پایش را در خاک فرو ببرد. زندگی در امنیت انتخاب اغلب افراد است. زندگی امن بدون تجربه‌‌ای غنی، بدون رشد شخصی و بدون شناخت خود، چه غم‌انگیز!
من رنج مسیر خودشناسی را تجربه کردم اما باز هم پایم‌ را خاک فرو می‌برم و سبزه‌ها را با دستهایم لمس می‌کنم؛ زیرا نیک می‌دانم تنها کسی که می‌تواند مرا از رنج‌ها رهایی بخشد، خودم هستم.

همانطور که موراکامی گفته:

وقتی چیزی مرا رنج می‌داد در مورد آن با هیچکس حرف نمی‌زدم. خودم درباره‌اش فکر میکردم و به نتیجه می‌رسیدم و به تنهایی عمل میکردم. نه اینکه واقعن احساس تنهایی بکنم، نه… بلکه فکر می‌کردم انسانها در آخر خودشان باید خودشان را نجات دهند.