یک

نمی‌دانی از کجا شروع شد؟! حتا دقیق یادت نمی‌آید اولین نوشته‌ات چه بوده! شاید در حد یکی دو جمله، دلنوشته‌ی سانتی‌مانتال و یک مشت کلمه‌ی مزخرف که به دنبال هم قطار شده‌بودند و یا… هر چه بود به لعنت خدا هم نمی‌ارزید.

دو

واژه‌ها خامِ خام‌اند. یک مشت احساسات متزلزل که از در و دیوار ذهن هپروتی‌ات بیرون می‌ریزند. افتضاح. اما می‌نویسی چون، ذهنت پُر از افکار مختلف است و در حال سرریز شدن، پس باید خالی شود. می‌نویسی چون نوشتن جالب است. شاید هم هدفی پشتش باشد اما خودت هم خوب می‌دانی نوشته‌هایت خام‌اند.

سه

وقتی قلبت مچاله می‌شود، بیشتر به نوشتن تمایل داری. غم که سایه‌اش را بر سرت می‌‌گستراند دست به قلم می‌شوی. وقتی در انتظار هستی می‌نویسی، وقتی رنج می‌کشی می‌نویسی، وقتی آرامی می‌نویسی، وقتی با خودت خلوت می‌کنی می‌نویسی‌؛ اما وقتی از خودت دور می‌شوی و خودت را گم می‌کنی، نمی‌نویسی! چون نوشتن پیوندی میان دست، افکار و چشم است. وقتی گم می‌شوی نمی‌توانی خوب فکر کنی باید خودت را پیدا کنی.

چهار 

به تدریج که نوشتن جزء فعالیت اصلی روزانه‌ات شد دیگر نمی‌توانی ننویسی! وقتی نمی‌نویسی انگار یک خار ریز و موذی توی انگشت دستت خَلیده! وقتی نمی‌نویسی انگار چیزی آزارت می‌دهد!

پنج

همینطور که نوشتن ادامه پیدا می‌کند، ذهنت شفاف می‌شود. هر قدر بیشتر و بیشتر می‌نویسی خودت را دقیق‌تر و شفاف‌تر مشاهده می‌کنی. تازه متوجه می‌شوی این  《خود》 چه قدر نیاز به ترمیم و تغییر دارد، می‌فهمی که اگر بتوانی 《خودی》 بهتر بسازی هنر کرده‌ای! می‌فهمی چه‌قدر داغونی!

شش 

گاهی بد خُلق می‌شوی، گاهی آرام، گاهی پر از انرژی هستی و گاهی مثل لاستیک پنچر، شل و وارفته‌‌ای! چه مرگت شده؟! نمی‌دانم.

هفت 

کم‌کم به شناخت بهتری از خودت می‌رسی، می‌فهمی واقعن چه می‌خواهی و چه نمی‌خواهی! تازه می‌فهمی هر چه تا الان می‌خواسته‌ای، خواست ذهن تو بوده نه قلبت! حالا زندگی را به شکل دیگری می‌فهمی، به شکلی متفاوت. متفاوت از اکثر آدمها! این بهم ریختگی که در تو به وجود آمده خبر از اتفاقات درخشانی می‌دهد. انسانی نو در حال متولد شدن است. خوشحال باش!

هشت

شروع به حذف‌کردن میکنی. از کمد لباست و وسایل انباری و  آشپزخانه و وسایل شخصی گرفته تا لیست مخاطبین گوشی‌ات و افرادی که هم در دنیای مجازی و هم واقعی با آنها ارتباط داشته‌ای! حذف‌کردن یک هنر است.

نُه 

سپس دوباره و دوباره می‌نویسی. کتابهای کتابخانه‌ات بیشتر و بیشتر می‌شوند، انواع اپلیکیشن‌های خرید کتاب با تعداد زیادی کتاب در بخش 《کتابخانه‌ی من 》عرض‌ اندام می‌کنند. هر روز می‌خوانی. یک عالمه کتاب چاپی و دیجیتال نخوانده یا نصفه‌خوانده روی دستت مانده. اما آخر هفته‌ها که بیرون میروی با یکی دو جلد کتاب به خانه بر می‌گردی! گاهی فکر می‌کنی، آیا مطمئنم دیوانه نیستم؟!

ده 

بعضی‌ روزها به شدت نیاز به هم‌صحبت داری. کسیکه شنونده‌ی خوبی باشد. کسیکه با هم حرفهایی از جنس آگاهی و درک جهان هستی بزنید، کسیکه شما را بفهمد و شما نیز او را بفهمید. کسی که جنس افکارش و سَبک زندگی‌اش به شما بسیار نزدیک باشد. کسیکه اگر از جهاتی افکارتان شبیه هم نبود باز هم برای گفتگوهای بعدی زمان تعیین کنید، کسیکه ذهنیتش رشد باشد نه برگرفته از سنت‌های قدیمی و تاریخ گذشته‌. کسیکه از باورهای نخ‌نما عبورکرده و مسافر مسیر رشد و آگاهیست. کسیکه به رشد بیشتر شما کمک کند. اگر نبود خودت تبدیل به چنین فردی می‌شوی. تبدیل که شدی، او از راه می‌رسد.

یازده 

می‌نویسی. می‌فهمی تو با ارزشی، پس جایی که احساس ارزشمندی را از تو می‌گیرند، جای تو نیست. می‌فهمی. حالا این تویی که انتخاب می‌کنی با چه کسانی ارتباط داشته باشی! زیاد سخت نیست چون حذف‌کردن را بلدی!

دوازده 

به چالش‌ها اجازه‌ی ورود به زندگی می‌دهی. خود‌خواسته با زندگی پرچالش درگیر می‌شوی. آماده‌ای که با تجربه‌‌های جدید آشنا شوی. آماده‌ی شکست‌خوردن می‌شوی. برای شکست برنامه‌ریزی کرده‌ای. زمین می‌خوری. دوباره بلند می‌شوی و ادامه می‌دهی. می‌نویسی و …

سیزده 

وقتی تمام فکرت درگیر زندگی‌شخصی و مسائل خودت باشد دلت نمی‌خواهد کسی به حریمت وارد شود.‌ به دور خودت و زندگی‌ات دیوار می‌کشی، با سکوت مانوس می‌شوی. آرام و آرام‌تر و خودت را پیدا می‌کنی.‌

چهارده 

در تنهایی در پوشیدگی همه چیز تغییر می‌کند.‌ توجه و تمرکزت تنها به یک نقطه است. معنی رنج را می‌فهمی و سعی می‌کنی به آگاهی پشت رنجت برسی.

پانزده 

یکباره جوانه‌ای در تو همچو سبزینه‌ای که سر از خاک بیرون می‌آورد، نمایان می‌شود. کسی قادر به دیدنش یا فهمیدنش نیست. این تویی که می‌بینی که درک می‌کنی و گرامی‌اش می‌داری. عشق در تو به شکلی نوین شکفته و در حال سبز شدن و رشد کردن است…

ادامه دارد.