یک
درس پشت درس، آگاهی پشت آگاهی و حیرت پشت حیرت!
در عجبم از این زندگی که این روزها مرا به درک بیشتر فرا میخواند.
اتفاقات و آدمهایی که تکرار میشوند تا به من بیاموزند کجای زندگیام نیاز به بازبینی دارد. آدمهایی که مرا میرنجانند و متحیرم میکنند.
از خودم میپرسم: چرا رفتارها و عقایدی که نمیپسندم و خط قرمزم هستند توسط افراد مختلفی که با آنها سر و کار دارم تکرار میشوند؟!
وقتی چنین پرسشهایی از خودم میپرسم بعد از اندک زمانی تفکر و غور در خویش به پاسخ خوبی میرسم. یک گفتگوی جانانه بین من و خودم است!
این جمله در سرم مینشیند.
لقمان را گفتند: ادب از که آموختی گفت: از بیادبان! هر چه را (رفتار یا کلام) که در آنان نمیپسندیدم، انجام نمیدادم.
دوباره پرسیدم: خب این رفتارها از نظر من به هیچ وجه شایسته نیست. معلوم است که انجام نمیدهم.
پاسخ دادم: مطمئنی انجام نمیدهی؟
باید خودت را جای دیگری بگذاری واز دریچهی درک و فهم و اعتقادات و نیازها و تربیت و فرهنگ او به وقایع بنگری!
گفتم: اگر بخواهم مدام خود را جای دیگری بگذارم و از رفتارها و کلامشان چشمپوشی کنم و روابطم را ادامه دهم؛ به《خودم》 آسیب زدهام. راستش احساس میکنم در دنیای چنین افرادی جایی ندارم_ به قول فرکانسیها_ این آدم هم فرکانس من نیست!
_نه، لازم نیست چشمپوشی کنی. فقط مشاهدهکن ! درک کن! و گذر کن! تمام.
دو
امروز بعد از دو سال و هفت ماه به باشگاه ورزشی برگشتم. برای اینکه مدت طولانی از ورزش دور بودم تصمیم گرفتم دو ماه با مربی خصوصی کار کنم. در حالیکه دمبل را بالای سر میبرم و سِتها را با شمارش و تمرکز انجام میدادم متوجه نکتهی جالبی شدم.
سال گذشته( ۱۴۰۰) پستهای متعددی دربارهی تمرکز نوشتم و برای بالابردن تمرکز راهکارها و تجربیاتی بیان کردم. میدانستم در تمرکز ضعف دارم برای همین مینوشتم تا بیشتر و بهتر بفهمم.
بارها از مدیتیشن به عنوان یکی از راههای رسیدن به تمرکز نوشتم. اما اعتراف میکنم بهخاطر چالشهایی که با آنها دست و پنجه نرم میکرده ام، تمرکز در اغلب روزها برایم سخت شده و تمام این مدت در مدیتیشن کردن ضعیف عمل کردهام.
امروز حین انجام تمرینات در خلوتیِ باشگاه وقتی با دمبل کار میکردم و حواسم به درستی حرکت، شمارش و تعداد سِتها بود، حس کردم در حال مدیتیشن هستم. روی نیمکت دراز کشیده بودم و تمام من همانجا بود. گویی در دنیایی دیگر بودم. خبری از مشغولیات ذهنی نبود!
سه نفر آنجا بودند. اما برای دقایقی احساس کردم به جز من هیچکس در سالن نیست. خالی بودم. سکوت و لحظهی باشکوهِ حضورداشتن مرا در خود حَل کرده بود. لحظهای که ماههاست تجربهاش نکرده بودم.
ثبت ديدگاه