از زندگی آموختم؛ هر جا که بسیار تایید شدم یک لحظه توقف کنم، فکر کنم. وقتی از همه تایید میگیرم در تنهاییام نقاب را بردارم و از خودم بپرسم چرا؟…
از زندگی آموختم؛ هیچ چیز مهمتر و با ارزشتر از خانواده نیست. لحظاتی را که صرف گفتگو، مهرورزیدن و گوش دادن به خانواده میکنیم سرمایهگذاری برای آیندگان است. میراثی گرانبها که از خویش به جا میگذاریم.
از زندگی آموختم؛ از قضاوتها نباید ترسید. اگر من واقعن به خودم و درستی کارم ایمان داشته باشم، لزومی نمیبینم برای دیگری توضیح دهم. توضیح اضافی و تلاش برای اثبات خود یعنی تردید داشتن. در پاسخ هر قضاوتی یک لبخند کافیست.
از زندگی آموختم؛ برای حل و ریشه یابی یک مشکل گاهی باید همه چیز به هم بریزد و از حالت طبیعی خارج شود. وقتی همه چیز به هم میریزد نقصها آشکار میشوند، سپس در صدد رفع مشکل بر میآییم و با تامل بیشتر کار را ادامه میدهیم. من فکر میکنم به هم ریختگی گاهی لازم است. ساختن پس از تخریب میآید.
از زندگی آموختم؛ انگار انتظارکشیدن برای خواستهای، فقط وقوع آن را به تعویق میاندازد! وقتی برای رسیدن به خواستهمان زیاد از حد خود را به درودیوار میکوبیم از آن دور و دورتر میشویم! گاهی یک توقف یا رهاکردن لازم است.
از زندگی آموختم؛ وقتی آرامش نداری، بیحوصله و بیانگیزهای، زندگی پوچ و بیمعناشده، به دنبال یک تنوع، سرگرمی، محیط جدید، خانهی جدید و… میگردی. میروی، میگردی، پیدا میکنی و میرسی. اول هیجانزده میشوی و زندگی جذاب و رنگین میشود اما پس از گذشت مدتزمانی اندک همه چیز به حالت قبل باز میگردد. زندگی دوباره پوچ و بیمعنا میشود. دلیلش اینست که ما معنای زندگی را اشتباه متوجه شدهایم. اگر معنا و چرایی خواستنمان را در خود جستجو نکنیم، هیچ جا و مکانی و در عالیترین شرایط زندگی هم نمیتوانیم به آرامش واقعی دست یابیم. از خود بپرسیم، چرا این را میخواهم؟ به چه قیمتی؟ آیا این لذت فقط برای مدت کوتاهی است؟ بعدش چه میشود؟ خوب است به این درک برسیم که چشم پوشی از لذتهای فوری برای رسیدن به شادکامیهای بزرگتر ضروریست.
از زندگی آموختم؛ باید هر از گاهی خودم را بازبینی کنم. وقتی خود را بازبینی میکنیم به اشتباهاتمان شفافتر مینگریم و تغییر را آغاز میکنیم.
یک کارشناس اقتصادی نوشته: 《ترسناکترین آدمها کسانی هستند که امروز هم مثل دهسال پیش فکر میکنند و هیچ حرکتی برای تغییر مثبت انجام نمیدهند. آنها قابل اعتماد نیستند.》
ثبت ديدگاه