میگفت: اقیانوس شو! دیدی وقتی کشتیای به آن عظمت در اقیانوس به حرکت در میآید، در آن تغییری اتفاق نمیافتد. اما برکه را نگاه کن، سنگی در آن بینداز، متلاطم میشود. پس اقیانوس شو!
با خودم فکر میکنم، اقیانوس شدن آسان است؟ بعد میگویم:《نه اصلا، باید سالها تلخی برکهبودن را چشیده باشی، باید دردِ کوچکبودن را درک کرده باشی تا تبدیل به اقیانوس شوی.》
تمرکز بر هدفم به من بینش وسیعی داد. زمانی برای اندیشیدن و زمانی برای نوشتن و باز نویسی، سپس رشتهی درازی از کلمات به میدان میآیند. کلماتی که پردهی ابهام را کنار میزنند، میپرسند، تحلیل میکنند و مینویسند.
با افتخار اعلام میکنم که بزرگترین دستاورد این مسیر خودشناسی و رسیدن به درک عمیقی است که نسبت به خودم و زندگی دارم.
این شناخت به طور وسیعی در زندگیام به جریان در میآید. همچون درخشندگی نور خورشید که از درز پنجره به درون میتابد. نور ذهن و قلبم را روشن میکند.
من میفهمم الهام بخش چه کسانی هستم. میفهمم چه کسانی محتوایم را دوست ندارند. من میفهمم برخی افراد از من بیزارند. احترام را میفهمم، محبت و عشق را درمییابم و آنها که در چشمانت نگاه میکنند لبخند میزنند و دورت میزنند، میفهمم و وانمود میکنم نفهمیدهام.[ بگذار خوشحال باشند.]
فهمیدن درد دارد. در لحظاتی ملال انگیز در خودم غرق میشوم، آزرده، اما امیدوار. دوباره سرم را بالا میگیرم و ادامه میدهم.
باری، ادعای اقیانوسبودن ندارم. فقط تلاش میکنم این برکه را وسیعتر کنم به امید آنکه روزی تبدیل به اقیانوس شوم.
ثبت ديدگاه