چند روزپیش گفتگویی با یک ناشر داشتم. پرسشم درباره نوشتن یک کتاب موفق بود.

ایشان به مواردی اشاره کرد و تاکید زیادی به نوشتن تجربیات شخصی داشت؛ نوشتن درباره‌ی خود.

اتفاقا همیشه نوشتن درباره‌ی خودم برایم دوست‌داشتنی است. نیروی عجیبی مرا به سوی  نوشتن درباره‌ی خودم می‌کشاند.

قسمتی از من در سرم نجوا می‌کند، تو تجربیات یا داستانِ شخصیِ چشمگیری نداری، از چه می‌خواهی بنویسی؟!

بعد واژه‌ها هستند که بلند و کوتاه، چاق و لاغر، غنی و سخیف پیش چشمم رژه می‌روند.

می‌دانم که به شدت دوست دارم کتابی تاثیرگذار بنویسم اما گاهی فکر می‌کنم وسط نوشتن کم می‌آورم! واقعا چه اتفاقی می‌افتد اگر وسط نوشتن رها کنم و ادامه ندهم؟!

سالها پیش تجربیاتی از کارهای نیمه کاره داشتم. اما از وقتی‌که روی تقویت عزت‌نفسم کار می‌کنم این اتفاق تقریبا اصلا رخ نمی‌دهد. من تلاش می‌کنم هر کاری که شروع کرده‌ام را به پایان برسانم.

این روزها حالم خوب است. هر روز صبح دریچه‌ی دلم را می‌گشایم و نور درخشان امید بر خانه‌ی دلم می‌تابد.‌

موردی برای خشم و بدخلقی وجود ندارد، حالم خوب است اما خوشحال نیستم. راستش حتا به ضرورت خوشحالی هم فکر نمی‌کنم.‌ همین که حالم خوب باشد و در فضایی آرام و بدون تنش باشم برایم یک دنیا ارزش دارد.

هیچگاه تلاش نمی‌کنم به زور خوشحال باشم و یا خوشحال بنظر برسم. گاهی افرادی را می‌بینم که دقیق می‌دانم زندگی‌شان سراسر تنش و نگرانیست، اما زور می‌زنند تا در استوری‌های اینستاگرام، خوشحال و شاد بنظر برسند.

“خود” بودن مهم است. ما انسانیم و کاملا طبیعی‌ست که گاهی حالمان خوب نباشد و یا خوشحال نباشیم و یک روزهایی سراغ نوشتن نرویم!

پذیرش حال و احوالات خود یکی از مواردیست که این روزها در آن تامل می‌کنم؛ وقتی حالم چندان خوب نیست و یا خوشحال نیستم چشمانم را می‌بندم و سکوتی عمیق و دلنشین به خودم هدیه می‌دهم؛ در دل می‌گویم اشکالی ندارد اگر حالت خوب نیست یا خوشحال نیستی و بعد به این احساسات فکر می‌کنم. معمولا چیز جدیدی کشف می‌کنم، یک آگاهی و درکی تازه، نگاهی متفاوت و نوین!

با خودم فکر می‌کنم مسائل به وجود آمده‌اند تا حل شوند. راستی اگر روزها پشت سر هم بیایند و بروند و هیچ مسئله‌ای برای تفکر و حل‌کردن نداشته باشیم، چه اتفاقی می‌افتد؟