نشسته‌ام مقابل تلویزیون خاموش و خودم را می‌بینم که به صفحه‌ی تاریک و سیاه زُل زده‌ام. در صفحه‌ی سیاه تصویرِ خودم را می‌بینم که در نقش‌های مختلف بازی کرده‌ام. لحظه‌های شیرین‌و تلخ را مرور می‌کنم؛ دمی لبخند می‌زنم و دمی چهره‌ام در هم می‌رود.‌

کسی در من می‌گوید: تمام این اتفاقات باید رُخ می‌دادند تا تو قوی شوی. رنج قسمتی از رشد است و آدمها در بحران رشد می‌کنند. حرفهایش تکراریست، ولی آدمها گاهی به تکرار و حرفهای تکراری نیاز دارند. مثلا نیاز دارند یکی هر روز به آنها یادآوری کند، دوستت دارم!

واژه‌های تکراری، رشد، بحران و رنج را مزه‌مزه می‌کنم تا درکشان کنم. به ثانیه نرسیده درک می‌کنم و کاملا می‌فهمم، زیرا همه را تجربه کرده‌ام.

آدم وقتی چیزی را تجربه کند، بهتر می‌فهمد اما چرا گاهی نیاز دارد برخی مسائل ساده و آشکار را که خودش خوب می‌داند از زبان کسی دیگر هم‌بشنود؟!

 

زنی از توی صفحه‌ی تاریک با چشمانی که هیچ حسی در آن نیست به من زُل می‌زند. دهانش را باز می‌کند انگار می‌خواهد چیزی بگوید، یکنفر باید مخاطب حرفهایش باشد. یکی دو دوست را از نظر می‌گذراند .می تواند پیامکی به آنها بدهد و گفتگو را شروع کند. اما خیلی زود نظرش عوض می‌شود. صدایی در او می‌گوید: ” دهانت را ببند!”

لبهایش را بهم می‌فشارد . لبهایش یک خط صاف و باریک می‌شوند!

دستش را می‌کشد و دفترچه‌اش را از روی میز کنارش بر می‌دارد. خودکار میان انگشتانش قرار می‌گیرد و بر روی خطوط دفتر شروع به دویدن می‌کند! حرفها جاری می‌شوند لبهای فشرده از هم باز می‌شوند و لبخندی بر لبش می‌نشیند. می‌نویسد. نوشتن همیشه بهانه‌‌ای برای داشتن حال خوب است.