زندگی پُر از پستی و بلندی است ؛گاهی احساس می‌کنی گیج و سردرگمی.

گاهی آدمهای اطراف ما با رفتارشان،با سماجت‌هایشان،حتا باترس‌هایشان درس محبت به ما می‌آموزند. از خودم می‌پرسم فقط ادعادی مهر و همدلی داری باید مهر ورزیدن را از ” او” یاد بگیری؛خوب نگاه کن و یاد بگیر.

می‌نشینم کنار پنجره و به دو پرنده‌ای نگاه می‌کنم که روی ساختمان روبرویی نشسته‌اند. می‌روند و می‌آیند،جابجا می‌شوند .دانه می‌خورند و با هم خوش‌اند.

به خودم می‌گویم شادی همین است،شادی‌های کوچک،شادی‌های ساده و معمولی!

احساس می‌کنم نیاز به یک شادی کوچک دارم،شاید هم یک تغییر ، حرکتی ناب نه از نوع نوشتن،نه از نوع خواندن و نه کار محتوا. خیلی ساده‌تر مثل قدم زدن زیر باران یا، خوردن کیک و قهوه در کافه‌ای کنار دریاچه…

چقدر با دنیای بیرون غریبه‌ام. آماده‌ام .آماده‌ی یک تغییر.

مطالب بیشتر:

چقدر این آدمها خوب‌اند. 

شادترین زندگی ها … 

من از سلاله ی درختانم…