باغ سیب-قسمت آخر-
http://bitakeyhani.com

ادامه ی قسمت قبل

در سکوت و تاریکی شب به باغ خیره می شوم.طنین صدها سوال در سرم می پیچد . حس می کنم در این سالها یک تکه خمیر بوده ام در دست روزگار.

زندگی خوب وَرزم داد. حالا می گوید آماده باش. می گوید قوی تر شده ای. راستی قوی تر شده ام ؟!

چه کاری از دست من ساخته است به جز نگهداری از خواهر و برادرم؟ چرا آن زن دست مرا کشید و نگذاشت آن ماشین مرا له کند؟ اصلا آن زن از کجا پیدا شد؟ حتی پرستار اسمش را نمی دانست ؟چرا من زنده ماندم؟آیا باید کاری کنم؟  

روز بعد به کتابخانه رفتم. دوست داشتم پاسخ همه ی سوالاتم را پیدا کنم.مدتی بعد با چند کتاب به خانه برگشتم. آن شب بعد از خوابیدن بچه ها یکی از کتابها را باز کردم و شروع به خواندن کردم. یکی از جملات کتاب پاسخ کنجکاوی های مرا داد.

“از طوفان که در آمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهادی. معنی طوفان همین است” از کتاب کافکا در کرانه نوشته ی هاروکی موراکامی

این جمله را روی چند کاغذ نوشتم وبه در و دیوار اتاق چسباندم.روزهای بعد تعداد کاغذها بیشتر شد ،چون زندگی کم کم پاسخ سوالاتم را می داد. برخی را در لابلای جملات کتاب می یافتم و برخی را در اطرافم ؛ برخی در لبخندها ،در سکوت و در اتفاقاتی که هر لحظه رُخ می داد.

بابا برایم چندین قفسه ی چوبی درست کرده و تعداد زیادی کتاب خریده ؛اتاق ته باغ تبدیل به کتابخانه شده. اینجا بهترین مکان برای یافتن سوالاتم است. بهترین جایی که می توانم به خودم نزدیکتر شوم. دنج و آرام ،جایی برای فکر کردن ،خواندن و فهمیدن.

            پایان

مطالب بیشتر :

داستان های کوتاه