ثریا حال و روز خوبی ندارد. بعضی روزها صدایش را می شنوم، با خودش حرف می زند. به بابا بد وبیراه می گوید، به گریه های آرزو بی توجه است. آروز گریه می کند،ثریا با بی تفاوتی نگاهش می کندگویی او را نمی شناسد و صدایش را نمی شنود. دیشب پروانه گفت از نگاههای ثریا می ترسد می گفت انگار از ما بَدش می آید.
یکبار امیر به اتاق ثریا رفت ،نمی دانم آنجا چکار کرد ثریا چنان زده بودش که تا چند روز گونه ی امیر کبود بود. بابا تبدیل به شبحی شده بود که صبح از خانه بیرون می رفت و غروب می آمد .گوشه ی هال می نشست. غذایی می خورد و همانجا می خوابید. نگهداری از بچه ها و کارهای خانه مشکل بود. تابستان آغاز شده بود و نگرانی درس و مدرسه را نداشتم. بعضی روزها مادر ثریا می آمد و ساعتها در اتاق کنارش می نشست وآرزو را تر وخشک می کرد. وضعیت ثریا را که می دید داغ دلش تازه می شد .یکبار به پروانه گفته بود تو و خواهرت این بلا را سر ثریا آوردید. بعد هم دستش را به آسمان گرفته بود واز خدا می خواست هر کسی این بلا را سر ثریا آورده نیست و نابود شود. پروانه تا دو روز خودش را در اتاق ته باغ حبس کرد وبیرون نیامد.
از این حرفها چیزی به بابا نمی گفتم این روزها بابا هم حالش خوب نیست . گاهی عمه به دیدنمان می آید،او هم از من دلخور است می گوید دلت برای علی تنگ نمی شود؟ همش چسبیده ای به خواهر و برادرت ! چه می توانستم بگویم ،جز اینکه آنها هنوز کودکند و به من نیاز دارند. پُکی به قلیانش زد و گفت :” راستشو بخوای دیشب به علی گفتم خودمم پشیمونم که تو رو براش گرفتم.تو زیادی خودتو درگیر این خونه و خواهر برادرت کردی. بچه ی من این وسط حیف شد. دلش خوشه زن داره” بعد هم بلند شد چادرش را سر کرد و از پله های ایوان پایین رفت .وسط حیاط ایستاد برگشت نگاهم کرد و گفت:” با بابات حرف بزن یا تا آخر تابستون عروسی کنید برید سر خونه و زندگی تون یا…” سرش را برگرداند و آرام از در بیرون رفت.
چند روزی از آمدن عمه وحرفها یش گذشته بود. نمی توانستم با بابا حرف بزنم چون وضعیت ثریا رو به وخامت رفت. مادرش آمد او را با آرزو به خانه ی خودش برد. امیر پشت سرشان گریه می کرد اما ثریا انگار صدای امیررا نمی شنید. ثریا حتی از آرزو هم نمی توانست نگهداری کند. مادرش دو روز از آرزو مراقبت کرد و روز سوم او را آورد و گفت نمی تواند بچه نگهدارد . خیلی هنر کند از ثریا نگهداری کند.
***
یکی از شبهای گرمِ تابستان بود. آرزو را در گهواره اش خواباندم . امیر و پروانه کنار هم خوابیده بودند. نور زردی که از چراغ فانوسی پشت پنجره از لای پرده عبور می کرد بر چهره ی امیر وپروانه نشسته بود. بابا پس از اینکه چند نخ سیگار کشید به اتاقش رفت و خوابید. شب آرامی بود .صدای جیر جیرک ها در سکوت شب می پیچید. از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم. ماه کامل وسط آسمان می درخشید؛ به حیاط رفتم و روی پله ی ایوان نشستم. صدای جیر جیرکها هر لحظه بلندتر می شد . صدایی شنیدم. انگار کسی در می زد. فکر کردم خیالاتی شده ام. آرام به طرف در رفتم . کسی که آنطرف بود صدای خش خش پاهایم را شنید و آرام گفت :”در و باز کن منم علی.”
گفت:” می دانستم تا دیر وقت بیداری. شنیده ام آرزو هم دادن دست تو.” نفسش بوی الکل می داد. بیخودی می خندید و تعادل نداشت. دستش را گرفتم و به اتاق ته باغ رفتیم. “
***
ثریا را دربیمارستان بستری کردند. می گفتند نصفه شبها از خواب بیدار می شود و هذیان می گوید. می گفت پوپک و پروانه چشم های آرزو را با میله ای نوک تیز کور کرده اند!
بابا دوسه باری به دیدنش رفت اما او هیچ عکس العملی نشان نمی داد. بار آخر مادرش به بابا گفته بود دیگر به دیدنِ ثریا نیا.
***
این روزها چشمهای بابا کم فروغ شده. دیگر مثل قبل چشمانش نمی درخشند. گاهی امیر را بغل می کند و دستی به سر پروانه می کشد. زیاد سراغ آرزو نمی آید.نمی خندد . گاهی انگار نفس کم می آورد، یکهو بلند می شود و به ایوان می رود وبا صدای بلند آه می کشد.
***
آرزو تب کرده بود.تمام وقت بالای سرش بودم ،روز تعطیل بود ،عمه آمده بود و کنار بابا توی ایوان نشسته بودند. پروانه گفت :”نیم ساعته دارند پچ پچ می کنند. بابا دوبار عصبانی شد.” گفتم :” نرو اونجا ،کی به تو گفت بری گوش وایسی .” بعد از چند دقیقه بابا صدایم زد. آرزو را به بغل گرفتم و به ایوان رفتم. عمه تا مرا بچه به بغل دید رو به بابا گفت :” بفرما ،دیدی بهت گفتم ، اون زن فقط بچه زایید انداخت گردن پوپک بعدشم خودشوزد به مریضی که از تومهریه شو بگیره و در بره.” بابا رو کرد به من و گفت :” دوست ندارم بخاطر بچه ها از زندگی خودت غافل بشی ” یکماه دیگه عروسی کنید . بیاین همینجا. هم حواست به بچه ها هست، هم اینکه اون علی بنده خدا هم از بلاتکلیفی در میاد. گفتم:” قرار بود من دیپلمم رو بگیرم بعد عروسی کنیم ،حداقل بذارید امسال رو تا آخر بخونم.” عمه گفت :” میتونی دَرستو بخونی علی که کاری نداره.” بعد رو کرد به بابا و گفت :” البته حاج محمود خوشش نمیاد پسرش داماد سرخونه بشه. من دیشب که بهش گفتم خیلی تُرش کرد ،اما خب دیگه بهش قول دادم فقط برای یکسال اینجا باشن .قبوله ؟” بابا گفت :” قبوله.” …. ادامه دارد.
مطالب بیشتر:
ثبت ديدگاه