یکی از روزها بعد از تعطیل شدن مدرسه به دنبال پروانه رفتم. همیشه کنارِ درِ بزرگ مدرسه منتظرم می ایستاد ولی آنروز جلوی در ندیدمش. دلشوره گرفتم. هراسان به داخل حیاط رفتم. روی یک صندلی گوشه ی حیاط نشسته بود و ناظم مدرسه کنارش بود. با دیدن من پروانه بلند شد و ایستاد. چشمهایش متورم و قرمز بودند. ناظم گفت :” تب کرده .حتما
ببرینش درمانگاه.” دست پروانه را گرفتم و آرام به سمت خانه رفتیم. وقتی به خانه رسیدیم ثریا به محض دیدنش با وحشت گفت :” ببرش تو اون اتاق ته باغ نزدیک من نیاد. انگار سرخجه داره.” نمیدانستم دلیل این رفتار ثریا چیست.غروب وقتی پروانه را به درمانگاه بردیم پزشک تشخیص سرخجه داد و وقتی بابا گفت که همسرش باردار است پزشک گفت :” سرخجه برای زن باردار خطر ناک است و نباید بیمار سرخجه ای با زن باردار درتماس باشد.”
آنشب من و پروانه در اتاق ته باغ خوابیدیم. اتاق سرد بود و بابا هیزم بیشتری در بخاری ریخت. و تا نیمه های شب کنار من و پروانه ماند. ثریا اصرار داشت ما به خانه ی عمه برویم ،اما بابا می گفت در همان اتاق بمانید. من هم تمام مدت کنار پروانه بودم ،وجود من هم برای ثریا خطر محسوب میشد برای همین تقریبا به جزموارد ضروری از اتاق بیرون نمی رفتم. عمه دوسه باری برایمان غذا درست کرد و آورد. قربان صدقه مان می رفت و می گفت تو باید حالا سر خانه و زندگی خودت بودی ،نه اینجا توی این بیغوله! اونوقت ثریا خانم اون قسمت خونه برای خودش شاهانه زندگی می کنه، شنیدم دو سه روزه مهری رو اورده کمک کنه بهش. گفتم :” آره… مهری بیوه ست دوتا بچه داره کار میکنه تو خونه ها.” گفت :” واه واه بابات خیلی به این رو داده.” بعد بلند شد چادر گلدارش را روی سرش مرتب کرد و رفت.
چند روز بعد من هم سرخجه گرفتم. ثریا وقتی شنید من هم مبتلا شدم، توی حیاط سر وصدا راه انداخت و به بابا گفت حالا که دخترها را از این خانه بیرون نبردی من از این خانه میروم.
ثریا به خانه ی مادرش رفت و دوهفته آنجا ماند. چون نگران بود امیر هم سرخجه بگیرد و به جنین توی شکمش نیز سرایت کند.در تمام مدتی که بیمار بودم علی دو بار به دیدنم آمد. وقتی شنید سرخجه برای زن باردار خطرناک است گفت :” پس خوب موقعی سرخجه گرفتی دیگه بعدها نگرانی نداری.” حس کردم گونه هایم داغ شدند. سرم را پایین انداختم. پروانه نگاهم می کرد.
بعد از بهبود ما ثریا به خانه برگشت اما مدام نگران بود. در شهر کوچک ما بیمارستان مجهزی نبود .ثریا به بابا اصرار میکرد باید بچه ی دومش را در یک بیمارستان بزرگ و تحت نظر یک پزشک به دنیا بیاورد .بابا هم قول داد موقع زایمانِ ثریا او را به یک بیمارستان در شهر دیگری ببرد.
***
سیب های سرخ را می چیدم و در سبد می ریختم. پروانه دستهای امیر را گرفته بود و باهم در باغ قدم می زدند. بابا همراه ثریا صبح خیلی زود به بیمارستان رفته بودند. امیر از خواب بیدار شده بود و بهانه می گرفت . پروانه تمام مدت مراقبش بود.دست و صورتش را شست. غذا در دهانش گذاشت ،دستش را گرفت و در باغ قدم می زد.برایش از درخت سیب می چید. داشتم فکر میکردم پروانه از کجا این رفتارهای مادرانه را یاد گرفته ! و بعد یاد خودم افتادم. روزها و شبهایی که کنار پروانه بودم و همیشه حواسم به او بود.هنوز هم نگرانش هستم.
نزدیکی های عصر بود که بابا و ثریا از راه رسیدند. چهره ی رنگ پریده و چشمان متورم ثریا خبر از حادثه ی بدی می داد. نوزاد در بغل مادر ثریا بود و او هم نگران به نظر می رسید. صورت بابا شبیه روزی بود که خبر مرگ مامان را شنید. دست وپایم سست شدند. به طرف نوزاد رفتم. چشمانش بسته بودند و خواب بود. مادر ثریا نوزاد را در گهواره گذاشت. ثریا به اتاقش رفت و با صدای بلند زار می زد. بابا به ته باغ رفت و روی تخت چوبی نشست .نزدیکش رفتم. گریه کرده بود. آرام پرسیدم :”چی شده؟” آهی کشید و به پروانه و امیر نگاه کرد که ته باغ مشغول توپ بازی بودند، گفت:” بچه… ” صداش می لرزید. گفتم :” چی شده؟ ” بابا برگشت و نگاهم کرد و گفت :” نابیناست…. دکتر گفت بخاطر اینه که ثریا کنار بیمار سرخجه ای بوده.”
آرزو ،خواهر کوچک ما بسیار زیباست اما نمی تواند ببیند. ثریا حالش خوب نیست. مدام گریه میکند. عمه وقتی شنید به دیدن ثریا آمدوبا ترحم به اونگاه میکرد و سعی میکرد او را دلداری دهد. ثریا هر روز بابا را متهم به بی فکری و بیخیالی میکند .می گوید :” اگر همان روز اول که پروانه سرخجه گرفت او رابه خانه ی عمه می برد این اتفاق نمی افتاد.”
روزی نیست که ثریا و بابا دعوا نکنند. من و پروانه اتاق ته باغ را سر وسامان دادیم و مرتبش کردیم و باهم در این اتاق زندگی میکنیم، تا از بحث و دعوای بابا و ثریا دور باشیم. بیشتر روزها امیر هم کنار ماست. بعضی روزها علی می آید و دوتایی بیرون می رویم. این روزها باز هم در گوشم زمزمه می کند زودتر عروسی کنیم، اما من می گویم :”هنوز زود است.”….
ثبت ديدگاه