
سر کلاس ریاضی بودیم .یکی از بچه ها پای تخته مشغول حل کردن تمرینها بود و من در حاشیه کتاب مشغول کشیدن چشم و ابرو بودم. .خیلی دقیق و با حوصله داشتم روی سایه کاری زیر ابرو کار می کردم که حس کردم کسی کنارم ایستاده.سرم را بلند کردم . دبیر ریاضی بود.از گوشۀ چشم نگاهم میکرد وسرش را به علامت تأسف تکان میداد. این بار اول نبود که توسط دبیران مختلف غافلگیر می شدم. پیش تر کمی دست وپایم را گم میکردم و زود مشغول نوشتن تمرین ها میشدم .اما چون بارها این اتفاق تکرار شده بود دیگر عکس العملم مثل قبل نبود. خیلی عادی نگاهش کردم .دستم را زیر چانه ام گذاشتم. او نیز بدون اینکه چیزی بگوید رفت وسرجایش نشست.
ابتدا فقط تصویر چشم وابرو می کشیدم اما مدتی بعد بینی و دهان هم اضافه شدند و می توانستم یک چهره کامل را نقاشی کنم. هر جا کاغذ سفیدی می دیدم سریع یک چهره بر روی آن می کشیدم. کتابهای درسی ام از انواع چهره ها اشباع شده بودند. یک ضلع دیوار اتاقم پُر از نقاشی هایم بود. من آینده را در همین چهره ها می دیدم اما پدر ومادرم اصرار داشتند من دندانپزشک شوم!
پسر عمه ام سال گذشته پزشکی قبول شده بود و عمه جان هر جا می نشست با پُز و افاده در باره پسر پزشکش حرف می زد. و از آنجایی که پدرها ومادرها معمولا ،عقده هاو آرزوهای دفن شدۀ خودشان را در فرزندشان می جویند از من می خواستند دندانپزشک شوم. اصرار خانوادهها برای اینکه فرزندانشان دقیقا مثل آنها فکر کنند و مثل آنها انتخاب کنند برای نبش قبر کردن آرزوهای از دست رفتۀ خودشان است. گاهی هم می خواهند به بقیه بفهمانند ما والدین خوب ومتعهدی هستیم و فرزندانمان گوش به فرمان ما هستند. آنها فرزندان را بهانه ای قرار می دهند برای پُز دادن هایشان .
من هیچوقت دانش آموز ممتازی نبودم و تصمیم نداشتم دندانپزشک شوم.یک نقاش حرفه ای شدن از آرزوهای من بود که با آرزوهای پدر و مادرم زمین تا آسمان فاصله داشت.برای اینکه نقاشی را از سر من بیندازند رفتن به کلاسهای آموزش نقاشی را برایم ممنوع کردند. من اجازه داشتم کتابها ، جزوه ها و آموزشهای پیش از کنکور را بخوانم آنهم فقط با هدف دندانپزشک شدن! می گفتند تو دندانپزشک بشو و بعد در کنار آن نقاشی کن. اما مگر می توانستم یک مشت جفنگیات را که حالم از آنها به هم میخورد،در مغزم فرو کنم. من نتوانستم در کنکور موفق شوم و آرزوهای پدر ومادرم را نقش بر آب کردم. در عوض روزها وشب ها نقاشی می کشیدم و با پولی که مخفیانه پس انداز کرده بودم توانستم در یک آموزشگاه نقاشی ثبت نام کنم و بتدریج در نقاشی رشد کنم و بهتر شوم. پدر و مادرم برای اینکه مرا از رفتن به کلاسها منصرف کنند پول زیادی به من نمی دانند ؛گاهی مجبور می شدم مسافتی را با پای پیاده وطولانی طی کنم، از خرید لباس وخیلی چیزهای دیگر صرفنظر می کردم تا هزینه کلاسهایم را بپردازم.برای رفتن به کلاس ساعتها غُر می شنیدم. پس از مدتی برای بچه های کوچکتر کلاس های آموزشی گذاشتم تا به آنها نقاشی یاد بدهم و بعد همه ی پولم را صرف آموزشهای تخصصی خودم میکردم. یک شب که خسته از آموزشگاه برگشتم ، از پسرعمه ام که حالا سال چهارم پزشکی را می گذراند پیامی دریافت کردم. گویا پدرم آن روز درِ دلش را گشوده بود و از بی عقلی و ندانم کاری های من برای او گفته بود. از نظر پدرم من دختر گستاخی بودم که برروی حرف بزرگترها پا گذاشته بودم و با انتخاب نقاشی آینده خودم را تباه کرده بودم. وقتی پسر عمه ام حرف های پدرم را برایم می گفت می توانستم قیافه ی پدرم را تجسم کنم که چقدر با در ماندگی و ناامیدی برای خواهر زاده اش درد دل کرده بود، تصور کردم حالا آقای دکترآمده کمی مرا نصیحت کند تا از خر شیطان پیاده شوم .در ذهنم داشتم یک مشت کلمه ردیف میکردم تا برای او بفرستم و به او بفهمانم در کار کسی فضولی نکندو حسابی حالش را سر جا بیاورم.اما او در ادامۀ پیامش نوشت: خوش بحالت تو توانستی مقابل پدر ومادرت بایستی و خواسته ات را عملی کنی . اما من نتوانستم. مرا از چیزهایی که دوست داشتم دور کردند ،منع کردند ، خط و نشان کشیدند ،برای بزرگ کردنم برسرم منت گذاشتند .همیشه احساس میکردم به مادرم بدهکارم. حس ادای دین همیشه با من بود . حالا من یک پزشکم . حتی یادم نیست سالها پیش در نوجوانی به چه چیزهایی اشتیاق داشتم. آرزوهای من در میان کتابهای درسی ودانشگاه مدفون شدند. پدرت به من گفته با تو صحبت کنم و انگیزه بدهم تا درس خواندن را شروع کنی او فکر میکند تو باید دندانپزشک شوی ؛ نقاشی هایت را دیده ام .فوق العاده اند. ادامه بده.
مطالب بیشتر:
ثبت ديدگاه